غزوه «بنیالمصطلق» که آنرا «مریسیع» هم گفتهاند در ماه شعبان سال پنجم[1] و یا سال ششم هجرت[2] و بعد از غروه بنیقریظه و قبل از غزوه حدیبیه رخ داد.[3]
بنیمصطلق طایفهای از قبیله «خزاعه» بودند که در منطقه «فرع» و هشت منزلی مدینه سکونت داشتند و رهبری آنها به عهده حارث بن ابیضرار بود.[4]
این نبرد بعد از آن رخ داد که گزارش رسید که قبیله یادشده به رهبری حارث خود را برای حمله به مدینه آماده میکنند.[5] رسول خدا(ص) بعد از شنیدن این خبر، بریده بن حصیب را برای تحقیق در مورد درستی این گزارش به سمت آنها فرستاد و هنگامی که او از صحت خبر آگاه شد، به مدینه برگشت و آنرا به اطلاع پیامبر(ص) رساند.[6] به دنبال آن بود که حضرتشان ابوذر غفاری و یا نمیلة بن عبدالله لیثی[7] و یا زید بن حارثه[8] را در مدینه به جای خود قرار داد و به همراه گروهی از مسلمانان به سوی آنان حرکت کرد. گروهی از منافقان نیز برای رسیدن به غنائم جنگی و به دلیل نزدیک بودن محل نبرد، با مسلمانان همراه شدند.[9]
در مسیر حرکت بود که یکی از جاسوسان دشمن در منطقه «بقعاء» به دست مسلمانان اسیر شد و گزارش آمادهشدن قبیلهاش برای حمله به مدینه را تأیید کرد. پیامبر(ص) از وی خواست تا اسلام بیاورد؛ اما او در پاسخ گفت که من پیرو قوم و قبیله خودم هستم و اگر آنها ایمان آوردند من نیز ایمان خواهم آورد! به هرحال، آن جاسوس کشته شد و وقتی خبر قتلش به بنیالمصطلق رسید، ترس شدیدی در دلهایشان پدید آمد و بسیاری از همپیمانانشان نیز از گرد آنان پراکنده شدند. [10]
سپاه اسلام با شعار «أمت أمت»[11] و یا «یا مَنْصُورُ أَمِتْ»[12] به حرکت خویش ادامه داد و در نهایت در کنار (چاه) آبی به نام «مریسیع» در ناحیه «قدید» به سپاه بنیالمصطلق رسیدند.[13] سپس نبرد کوتاهی رخ داد و با کشتهشدن ده نفر از سپاه دشمن و اسارت افراد باقیمانده، این جنگ به نفع مسلمانان به پایان رسید.[14]
در این جنگ تنها یک نفر از مسلمانان به نام هشام بن صبابة - آن هم به اشتباه توسط فرد مسلمانی به نام اوس - به شهادت رسید. پیامبر(ص) نیز دیه او را پرداخت نمود.[15] بر اساس برخی گزارشها او توسط مردی از قبیله بنیعمرو بن عوف کشته شد و در پی آن، برادرش مقیس به حضور پیامبر(ص) آمد و حضرتشان خونبها را به او پرداخت کرد، ولی او به این مقدار راضی نشد و به قاتل برادر خود حمله کرد و او را کشت، سپس از اسلام برگشت و به قریش پناهنده شد. پیامبر(ص) نیز کشتن مقیس را مباح اعلام کرد تا آنکه او چند سال بعد و در روز فتح مکه توسط نمیله کشته شد.[16]
امداد غیبی در جنگ بنیمصطلق
جویریه دختر حارث بن ابیضرار که فرمانده دشمن بود اینگونه گزارش میکند:
هنگامی که رسول خدا(ص) به مریسیع آمد، پدرش گفت که محمد(ص) با سپاه انبوهی به سمت ما میآید و توان مقابله با او را نداریم. من هم آنقدر سپاهی و سواره میدیدم که نمیتوانستم آنرا توصیف کنم، ولی پس از آنکه مسلمان شده و پیامبر(ص) مرا به همسری خویش برگزید، هنگام بازگشت به سپاه مسلمانان نگریستم و دیدم که تعدادشان آن قدرها هم که در نظرم آمده بود، نیستند.
مردی از بنیالمصطلق نیز گفت: ما مردان سفیدچهره زیادی را سوار بر اسبان ابلق دیدیم که آنها را نه قبل از نبرد و نه بعد از آن، دیگر مشاهده نکردیم.[17]
ازدواج پیامبر(ص) با جویریه
در این جنگ، افراد زیادی به اسارت درآمدند که رسول خدا(ص) آنها را در میان مسلمانان قسمت کرد. از کسانی که به بند اسارت افتاد، جویریه دختر حارث بن ابیضرار بود. امام علی(ع) جویریه را نزد رسول خدا(ص) آورد. حارث پس از اسلامآوردن دیگران، حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: دخترم زن بزرگواری بوده و شایسته اسیری و کنیزی نیست و از حضرتشان درخواست کرد که درباره او دستور دیگری صادر فرماید. آنحضرت(ص) نیز جویریه را مخیر کرد تا هر کسی را که میخواهد انتخاب نماید. حارث از دخترش خواست تا خاندانش را رسوا نکرده و شخص شرافتمندی را برگزیند تا در نهایت از بند اسارت خارج شود. جویریه گفت: خدا و پیامبرش را برگزیدم! وقتی پیامبر(ص) از این موضوع آگاه شد، ابتدا وی را آزاد کرد و سپس او را به همسری برگزید.[18]
برخی گزارشها حاکی از آن است که پیامبر(ص)، مهریه و کابین جویریه را آزادی همه اسیران بنیالمصطلق و یا چهل نفر از آنان قرار داد.[19] گزارش دیگری حاکی از آن است که پیامبر(ص) برخی اسیران را بدون دریافت فدیه آزاد کرد و برخی دیگر نیز پس از پرداخت فدیه آزاد شدند. در نتیجه هیچ زنی از قوم بنیالمصطلق به عنوان کنیزی نزد مسلمانان باقی نماند و همگی نزد قوم خود بازگشتند.[20]
فتنه اختلاف مهاجر و انصار
در جریان این نبرد بود که آتش اختلاف میان مهاجرین و انصار شعلهور شد و اگر تدابیر پیامبر(ص) نبود، نزدیک بود که همبستگی آنها، قربانی و دستخوش هوا و هوس چند نفر کوتهفکر شود.
ریشه جریان این بود که پس از خاموششدن جنگ، دو مسلمان یکی به نام «جهجاه مسعود» از مهاجران و دیگری به نام «سنان جهنی» از انصار، بر سر آب با یکدیگر درگیر شده و هر کدام، طایفه خود را به یاری طلبیدند. نتیجه آن شد که مسلمانان نزدیک بود به جان یکدیگر بیفتند. اما وقتی پیامبر(ص) از جریان آگاه شد، فرمود: این دو نفر را به حال خود واگذارید! این فریاد «کمکخواهی» بسیار نفرتانگیز و مانند دعوتهای دوران جاهلیت است و گویا هنوز آثار شوم جاهلیت از دل اینها ریشهکن نشده است! این دو نفر از برنامه اسلام آگاهی ندارند که اسلام، همه مسلمانان را برادر یکدیگر خوانده و هر ندایی که باعث تفرقه شود، از نظر آیین یکتاپرستی بیارزش است. پیامبر(ص) با این تدبیر جلوی اختلاف را گرفته و هر دو طایفه را از شورش بر ضد یکدیگر بازداشت.[21]
فتنه عبدالله بن ابی
گزارش دیگری حاکی از آن است که منافق معروف به نام عبداللّه بن أبی نیز در جریان این نبرد در صدد فتنهانگیزی بود. در راستای همین نقشه شوم، او مهاجران را اینگونه مخاطب قرار داد:
«ای گروه مهاجران! از ما است که بر ما است! ما مردم مدینه، مهاجران مکه را در سرزمین خود جای دادیم و آنها را از شرّ دشمن حفظ کردیم، حال ما مضمون گفتار معروفی است که میگوید: سگ خود را پرورش ده تا تو را بخورد! بر شما (ای مردم مدینه) لازم است تا کمک خود به یاران پیامبر(ص) را قطع کنید تا از اطراف وی پراکنده شوند! به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، جمعیت نیرومند و پرافتخار(انصار)، افراد ناتوان و ضعیف(مهاجران) را بیرون خواهند کرد!».
زید بن ارقم که در آن جمع نشسته بود، پیامبر(ص) را از سخنان عبداللّه آگاه کرد. عمر بن خطاب که آنجا بود، از پیامبر(ص) درخواست کرد تا دستور به کشتن عبداللّه بن ابی بدهد، ولی حضرتشان فرمود: صلاح نیست؛ زیرا مردم خواهند گفت: محمد یاران خود را میکشد!
عبداللّه بن أبی بعد از آنکه از گفتوگوی پیامبر(ص) با «زید ارقم» باخبر شد، به محضر ایشان آمده و گفت: هرگز من چنین سخنی نگفتم! عدهای نیز از عبداللّه طرفداری کرده و گفتند: زید در نقل مطالب عبداللّه دچار اشتباه شده است!
پیامبر(ص) برای فراموششدن این جریان - با اینکه موقع حرکت نبود - دستور حرکت داد. اسید بن حضیر از حضرتشان پرسید: اکنون هنگام حرکت نیست، پس چرا این دستور را صادر فرمودید؟!
پیامبر(ص) گفت: مگر از گفتار عبداللّه و آتشی که روشن کرده آگاه نیستی؟! «اسید» (که خود از انصار بود) سوگند یاد کرد و گفت: قدرت در دست شما است، شما میتوانید او را بیرون کنید! عزیز و گرامی شمایید! خوار و ذلیل او است! (دلیل این فتنهانگیزی عبدالله آن است که) دو قبیله اوس و خزرج، پیش از مهاجرت شما به مدینه، به طور مشترک تصمیم گرفتند که وی را حاکم مدینه کنند و در فکر گردآوری جواهرهایی بودند، تا تاجی بر سرش بگذارند، ولی با طلوع اسلام، جایگاه او ضعیف شد و مردم از اطرافش پراکنده شدند و او شما را عامل این وضعیت میداند!
به هرحال، فرمان حرکت صادر شد و با این تدبیر، آتش اختلاف خاموش گشت.
مفسران نقل کردهاند که آیاتی از سوره منافقون، از جمله آیه «إِذا جاءَک الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّک لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ یعْلَمُ إِنَّک لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ یشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقینَ لَکاذِبُونَ»،[22] در مورد عبدالله بن ابی و در ارتباط با همین ماجرا نازل شده است.[23]
[1]. ابن سعد کاتب واقدی، محمد بن سعد، الطبقات الکبری، تحقیق، عطا، محمد عبد القادر، ج 2، ص 48، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ اول، 1410ق.
[2]. ابن هشام،عبد الملک، السیرة النبویة، تحقیق، السقا، مصطفی، الأبیاری، ابراهیم، شلبی، عبد الحفیظ، ج 2، ص 289، بیروت، دار المعرفة، چاپ اول، بیتا.
[3]. یعقوبی، احمد بن أبی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 52 – 54، بیروت، دار صادر، چاپ اول، بیتا.
[4]. الطبقات الکبری، ج 2، ص 48.
[5]. السیرة النبویة، ج 2، ص 290.
[6]. مقریزی، تقی الدین، امتاع الاسماع بما للنبی(ص) من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، تحقیق، نمیسی، محمد عبد الحمید، ج 1، ص 203، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ اول، 1420ق.
[7]. السیرة النبویة، ج 2، ص 289- 290.
[8]. الطبقات الکبری، ج 2، ص 49.
[9]. امتاع الاسماع، ج 1، ص 203.
[10]. واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، تحقیق، مارسدن جونس، ج 1، ص 406، بیروت، مؤسسة الأعلمی، چاپ سوم، 1409ق.
[11]. امتاع الاسماع، ج 1، ص 204.
[12]. شیخ مفید، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 1، ص 118، قم، کنگره شیخ مفید، چاپ اول، 1413ق.
[13]. امتاع الاسماع، ج 1، ص 204.
[14]. کتاب المغازی، ج 1، ص 407.
[15]. همان، ص 407 - 408
[16]. همان، ص 408.
[17]. همان، ص 408- 409.
[18]. الارشاد، ج 1، ص 118.
[19]. کتاب المغازی، ج 1، ص 412.
[20]. همان.
[21]. ذهبی، محمد بن احمد، تاریخ الاسلام، تحقیق، تدمری، عمر عبد السلام، ج 2، ص 265، بیروت، دار الکتاب العربی، چاپ دوم، 1409ق.
[22]. منافقون، 1.
[23]. طبری، أبو جعفر محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک(تاریخ طبری)، تحقیق، ابراهیم، محمد أبو الفضل، ج 2، ص 605- 607، بیروت، دار التراث، چاپ دوم، 1387ق.