کد سایت
fa43323
کد بایگانی
53272
نمایه
بررسی روایت فروختن باغ توسط علی(ع) و اعتراض فاطمه(س)
طبقه بندی موضوعی
درایه الحدیث,رفتار امام علی ع
برچسب
امام علی|حضرت فاطمه|باغ|فقرا|فروختن
خلاصه پرسش
آیا امام علی(ع) باغ خود را برای کمک به فقیری فروخت و در پی آن مورد اعتراض حضرت فاطمه(س) قرار گرفت؟
پرسش
میگویند: روزی حضرت علی(ع) به خاطر فشار فقرا یکی از باغها یا زمینهای خود را فروخت و بین فقرا تقسیم کرد. حضرت زهرا(س) از این امر مطلع و ناراحت شده که چرا حضرت علی(ع) چیزی برای خانواده برنداشتند؛ چرا که به نظر در مضیقه بودند و به حضرت علی(ع) فرمودند که ما را هم مانند یکی از فقرا حساب میکردید. جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شدند که حضرت فاطمه(س) را دریاب و به او بگو حق ندارد که با ولیّ ما اینگونه سخن بگوید؛ زیرا او برای ما آن کار را انجام داده است. سؤال این است: 1. آیا تأمین زندگی نزدیکان واجبتر از فقرا نبوده است؟ اولی القربی بعد از مساکین. 2. آیا این حرفها از حضرت فاطمه(س) که ایشان را بری از خطا و اشتباه میدانیم میتواند صادر شود؟
پاسخ اجمالی
کهنترین منبعی که این روایت در آن نقل شده، «أمالی» شیخ صدوق(م 381ق) است؛ ترجمه این روایت به شرح زیر است:
امیر المؤمنین على(ع) براى انجام کارى به مکه آمد. عربى بادیهنشین را دید که به پردههاى کعبه آویخته و میگوید: اى صاحب خانه! این خانه خانه تو و این میهمان میهمان تو است، و هر میزبانى باید از میهمان خود پذیرایى کند. پروردگارا! امشب پذیرایى از مرا آمرزش من قرار ده. امیر المؤمنین به یاران خود فرمود: «آیا سخن این اعرابی را شنیدید؟» گفتند: آرى. فرمود: «خداوند گرامیتر از آن است که خواسته میهمانش را بر نیاورد».
حضرتشان شب دوم نیز همان فرد را دید که به رکن کعبه چسبیده و میگوید: اى کسى که در عزت خود چنان عزیزى که از تو عزیزترى نیست! مرا به عزت خود عزتى ارزانى فرما که کسى نداند چگونه عزتى است. پروردگارا! من به حق محمد و آل محمد به تو متوسل میشوم چیزى را به من ببخش که کسى جز تو آنرا نمیبخشد و چیزى را از من برگردان که کسى جز تو نمیتواند آنرا برگرداند.
امیر المؤمنین به یاران خود فرمود: «به خدا سوگند این سخنان همان ترجمه اسم اعظم خداوند از لغت سریانى است که حبیب من رسول خدا(ص) به من خبر داده است. این مرد عرب از خداوند بهشت را خواست که به او عطا فرمود و تقاضا کرد دوزخ را از او برگرداند و خداوند پذیرفت».
شب سوم باز آن فرد در کنار همان رکن کعبه دیده شد که میگوید: اى پروردگارى که هیچ مکانى گنجایش او را ندارد و هیچ جا از او خالى نیست و بیرون از هر کم و کیف است! به این بادیهنشین چهار هزار درهم روزى فرماى.
در این هنگام امام علی(ع) پیش آن مرد عرب رفت و گفت: «اى مرد! از خداوند پذیرایى خواستى که به تو ارزانى فرمود و بهشت را خواستى که به تو لطف کرد و از او خواستى دوزخ را از تو برگرداند و پذیرفت اکنون دیگر چرا از خداوند چهار هزار درهم میخواهی؟!»
بادیهنشین پرسید: تو کیستى؟
فرمود: «من على بن ابی طالب هستم».
گفت: به خدا سوگند به دنبال تو بودم و خواستهام را به تو خواهم گفت.
فرمود: «بگو».
گفت: هزار درهم براى کابین زنم، هزار درهم دیگر برای بازپرداخت وام، هزار درهم براى خرید خانه و هزار درهم آخر را براى سرمایه کار میخواهم!
على(ع) فرمود: «تمام این خرجها لازم است و چون از مکه بیرون آمدى به خانهام در مدینه بیا».
بادیهنشین یک هفته در مکه ماند و سپس به مدینه آمد و بانگ برداشت چه کسى مرا به خانه امیر المؤمنین على راهنمایى میکند؟ حسین بن على(ع) از میان کودکان برخاست و فرمود: «من پسرش هستم و خانهاش را نشانت میدهم». بادیهنشین پرسید: پدرت کیست؟ فرمود: «امیر مؤمنان على بن ابی طالب». پرسید: مادرت کیست؟ فرمود: «فاطمه زهرا سرور زنان جهان». پرسید: پدر بزرگت کیست؟ فرمود: «محمد بن عبدالله بن عبد المطلب که پیامبر خداست». پرسید: مادر بزرگت کیست؟ فرمود: «خدیجه دختر خویلد». پرسید: برادرت کیست؟ گفت: «حسن بن على». بادیهنشین گفت: همه نیکیهاى جهان در کنارت میباشد. پیش امیر مؤمنان برو و بگو: فردی که در مکه به او قولی داده بودی، بر در خانه است. حسین(ع) وارد خانه شد و گفت: «پدر جان! بادیهنشینی بر در خانه است و میگوید که شما قولی به او داده بودید!». على(ع) گفت: «اى فاطمه! آیا چیزى هست که این بادیهنشین بخورد؟» گفت: «به خدا سوگند نه». على(ع) جامه پوشید و بیرون آمد و فرمود: «سلمان فارسى را خبر کنید». سلمان آمد. على به او فرمود: «همان باغى که پیامبر(ص) درختان آنرا برایم کاشتهاند، براى فروش به بازرگانان عرضه کن». سلمان به بازار رفت و باغ را در معرض فروش قرار داده و به دوازده هزار درهم فروخت. على(ع) آن بادیهنشین را خواست و چهار هزار درهمی را که تعهد کرده بود، به او پرداخت و چهل درهم نیز براى هزینه او پرداخت و این خبر به مستمندان مدینه رسید و جمع شدند.
مردى از انصار این خبر را به فاطمه داد. فاطمه فرمود: «خدایت خیر دهد». على(ع) نشست و بقیه درهمها مقابل او بر زمین ریخته بود و چون یارانش جمع شدند، على(ع) به هر یک از ایشان مشتى میداد، تا آنجا که حتى یک درهم باقى نماند. و چون على(ع) به خانه برگشت، فاطمه(س) گفت: «پسر عمو! باغى که درختانش را پدرم برایت کاشته بود فروختى؟!» گفت: «آرى به بهتر از آن در دنیا و آخرت فروختم».
پرسید: پولش کجاست؟ فرمود: «به افرادی دادم که حیا کردم که آنان برای خواسته خود شرمسار شوند و قبل از آنکه چیزی بخواهند مبلغی به آنان پرداختم». فاطمه فرمود: «من و دو پسرم گرسنهایم و میدانم که شما هم مثل ما گرسنهاى! آیا یک درهم نیز سهم ما نمیشد؟!» و به دنبال این سخن، دامن على را گرفت. على(ع) فرمود: «دامنم را رها کن». گفت: «نه، به خدا سوگند تا پدرم میان ما داوری کند».
در این هنگام جبرئیل به حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: اى محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: «از سوى من به على سلام برسان و به فاطمه هم بگو: که سزاوار نیست دامن على را بگیرى». همین که پیامبر(ص) وارد خانه شد و دید فاطمه دامن او را گرفته است، فرمود: «دخترکم! سزاوار نیست که دامن على را بگیرى».
فاطمه گفت: «پدر جان! باغى که براى او کاشته بودید را به دوازده هزار درهم فروخته و حتى درهمی هم براى ما باقى نگذارده که با آن خوراکى براى خود فراهم آوریم». پیامبر(ص) فرمود: «جبرئیل از سوى خدایم به من سلام رساند و گفت تا به على سلام برسانم و به تو بگویم که این کار براى تو شایسته نیست». فاطمه گفت: «از خدا آمرزش میخواهم و هرگز این کار را انجام نخواهم داد». فاطمه(س) میگوید: «پدر و همسرم از خانه بیرون رفتند، و هر یک به سویى روانه شدند. چیزى نگذشت که پدرم برگشت و هفت درهم سیاه آورد و فرمود: اى فاطمه! على کجاست؟ گفتم از خانه بیرون رفت. فرمود: این درهمها را بگیر و چون پسر عمویم آمد به او بگو با آن براى شما خوراک بخرد. چیزى نگذشت که على(ع) باز آمد و پرسید: پسر عمویم اینجا بود که چنین بوى دلانگیزی به مشامم میخورد؟ گفتم: آرى و چیزى به من داد که با آن براى ما خوراک بخرى. على(ع) فرمود: به من بده و من همان هفت درهم سیاه را به او دادم. گفت: به نام خدا و سپاس فراوان فرخنده خداوند را. این روزى ماست که خداى عزّ و جلّ عنایت فرموده است».
على فرمود: «اى حسن! برخیز و با من بیا». آن دو به بازار رفتند. ناگاه به مردى برخوردند که وام میخواست. على(ع) به حسن(ع) فرمود: «پسرم! چیزى به او بدهیم؟» گفت: «آرى». على(ع) درهمها را به او وام داد. حسن(ع) پرسید: «تمام درهمها را به او دادی؟!» فرمود: «آرى پسرکم. آنکس که مقدار کمى میبخشد، تواناست که مقدار بسیار هم لطف کند...».[1]
در ارتباط با این روایت باید به چند نکته توجه داشت:
1. از جهت سندی ضعیف بوده و برخی از راویان آن توثیق نشدهاند. در ضمن آخرین راوی چگونه از گفتوگوهای اندرونی امام و همسرشان گزارش تهیه کرده است.
2. در این روایت، تصریح به مخالفت حضرت فاطمه(س) با امیر المؤمنین(ع) وجود دارد که با زهد و تقوا و عصمت فاطمه(س) منافات دارد. همچنین مخالف با آیاتی مانند آیه تطهیر است که در شأن اهل بیت(ع) نازل شده است. هرچند که بتوان توجیهاتی برای آن ذکر کرد که علامه مجلسی(ره) به برخی از آنها اشاره کرده است.[2]
3. گزارشی وجود ندارد که امام علی(ع) در زمان حیات پیامبر اسلام(ص)، خصوصاً در اوائل هجرت، باغی در تملک خود داشته باشند. علاوه بر آن؛ در اوائل هجرت، مکه در اشغال کفار بوده و رفت و آمد امام با اصحابش به آنجا متصور نبوده است.
4. مدتی قبل از فتح مکه و بعد از فتح خیبر، پیامبر(ص) فدک را به فاطمه(س) بخشیده بود و با داشتن این ملک شخصی، دیگر ایشان از فقرا به شمار نمیآمدند که بخواهند چنین رفتاری انجام داده و به حضرت علی(ع) اعتراض کنند.
5. با همه این اشکالات؛ ضرب ید در روایت، به معنای کتک زدن نیست، بلکه نوعی معنای مجازی است.[3]
امیر المؤمنین على(ع) براى انجام کارى به مکه آمد. عربى بادیهنشین را دید که به پردههاى کعبه آویخته و میگوید: اى صاحب خانه! این خانه خانه تو و این میهمان میهمان تو است، و هر میزبانى باید از میهمان خود پذیرایى کند. پروردگارا! امشب پذیرایى از مرا آمرزش من قرار ده. امیر المؤمنین به یاران خود فرمود: «آیا سخن این اعرابی را شنیدید؟» گفتند: آرى. فرمود: «خداوند گرامیتر از آن است که خواسته میهمانش را بر نیاورد».
حضرتشان شب دوم نیز همان فرد را دید که به رکن کعبه چسبیده و میگوید: اى کسى که در عزت خود چنان عزیزى که از تو عزیزترى نیست! مرا به عزت خود عزتى ارزانى فرما که کسى نداند چگونه عزتى است. پروردگارا! من به حق محمد و آل محمد به تو متوسل میشوم چیزى را به من ببخش که کسى جز تو آنرا نمیبخشد و چیزى را از من برگردان که کسى جز تو نمیتواند آنرا برگرداند.
امیر المؤمنین به یاران خود فرمود: «به خدا سوگند این سخنان همان ترجمه اسم اعظم خداوند از لغت سریانى است که حبیب من رسول خدا(ص) به من خبر داده است. این مرد عرب از خداوند بهشت را خواست که به او عطا فرمود و تقاضا کرد دوزخ را از او برگرداند و خداوند پذیرفت».
شب سوم باز آن فرد در کنار همان رکن کعبه دیده شد که میگوید: اى پروردگارى که هیچ مکانى گنجایش او را ندارد و هیچ جا از او خالى نیست و بیرون از هر کم و کیف است! به این بادیهنشین چهار هزار درهم روزى فرماى.
در این هنگام امام علی(ع) پیش آن مرد عرب رفت و گفت: «اى مرد! از خداوند پذیرایى خواستى که به تو ارزانى فرمود و بهشت را خواستى که به تو لطف کرد و از او خواستى دوزخ را از تو برگرداند و پذیرفت اکنون دیگر چرا از خداوند چهار هزار درهم میخواهی؟!»
بادیهنشین پرسید: تو کیستى؟
فرمود: «من على بن ابی طالب هستم».
گفت: به خدا سوگند به دنبال تو بودم و خواستهام را به تو خواهم گفت.
فرمود: «بگو».
گفت: هزار درهم براى کابین زنم، هزار درهم دیگر برای بازپرداخت وام، هزار درهم براى خرید خانه و هزار درهم آخر را براى سرمایه کار میخواهم!
على(ع) فرمود: «تمام این خرجها لازم است و چون از مکه بیرون آمدى به خانهام در مدینه بیا».
بادیهنشین یک هفته در مکه ماند و سپس به مدینه آمد و بانگ برداشت چه کسى مرا به خانه امیر المؤمنین على راهنمایى میکند؟ حسین بن على(ع) از میان کودکان برخاست و فرمود: «من پسرش هستم و خانهاش را نشانت میدهم». بادیهنشین پرسید: پدرت کیست؟ فرمود: «امیر مؤمنان على بن ابی طالب». پرسید: مادرت کیست؟ فرمود: «فاطمه زهرا سرور زنان جهان». پرسید: پدر بزرگت کیست؟ فرمود: «محمد بن عبدالله بن عبد المطلب که پیامبر خداست». پرسید: مادر بزرگت کیست؟ فرمود: «خدیجه دختر خویلد». پرسید: برادرت کیست؟ گفت: «حسن بن على». بادیهنشین گفت: همه نیکیهاى جهان در کنارت میباشد. پیش امیر مؤمنان برو و بگو: فردی که در مکه به او قولی داده بودی، بر در خانه است. حسین(ع) وارد خانه شد و گفت: «پدر جان! بادیهنشینی بر در خانه است و میگوید که شما قولی به او داده بودید!». على(ع) گفت: «اى فاطمه! آیا چیزى هست که این بادیهنشین بخورد؟» گفت: «به خدا سوگند نه». على(ع) جامه پوشید و بیرون آمد و فرمود: «سلمان فارسى را خبر کنید». سلمان آمد. على به او فرمود: «همان باغى که پیامبر(ص) درختان آنرا برایم کاشتهاند، براى فروش به بازرگانان عرضه کن». سلمان به بازار رفت و باغ را در معرض فروش قرار داده و به دوازده هزار درهم فروخت. على(ع) آن بادیهنشین را خواست و چهار هزار درهمی را که تعهد کرده بود، به او پرداخت و چهل درهم نیز براى هزینه او پرداخت و این خبر به مستمندان مدینه رسید و جمع شدند.
مردى از انصار این خبر را به فاطمه داد. فاطمه فرمود: «خدایت خیر دهد». على(ع) نشست و بقیه درهمها مقابل او بر زمین ریخته بود و چون یارانش جمع شدند، على(ع) به هر یک از ایشان مشتى میداد، تا آنجا که حتى یک درهم باقى نماند. و چون على(ع) به خانه برگشت، فاطمه(س) گفت: «پسر عمو! باغى که درختانش را پدرم برایت کاشته بود فروختى؟!» گفت: «آرى به بهتر از آن در دنیا و آخرت فروختم».
پرسید: پولش کجاست؟ فرمود: «به افرادی دادم که حیا کردم که آنان برای خواسته خود شرمسار شوند و قبل از آنکه چیزی بخواهند مبلغی به آنان پرداختم». فاطمه فرمود: «من و دو پسرم گرسنهایم و میدانم که شما هم مثل ما گرسنهاى! آیا یک درهم نیز سهم ما نمیشد؟!» و به دنبال این سخن، دامن على را گرفت. على(ع) فرمود: «دامنم را رها کن». گفت: «نه، به خدا سوگند تا پدرم میان ما داوری کند».
در این هنگام جبرئیل به حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: اى محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: «از سوى من به على سلام برسان و به فاطمه هم بگو: که سزاوار نیست دامن على را بگیرى». همین که پیامبر(ص) وارد خانه شد و دید فاطمه دامن او را گرفته است، فرمود: «دخترکم! سزاوار نیست که دامن على را بگیرى».
فاطمه گفت: «پدر جان! باغى که براى او کاشته بودید را به دوازده هزار درهم فروخته و حتى درهمی هم براى ما باقى نگذارده که با آن خوراکى براى خود فراهم آوریم». پیامبر(ص) فرمود: «جبرئیل از سوى خدایم به من سلام رساند و گفت تا به على سلام برسانم و به تو بگویم که این کار براى تو شایسته نیست». فاطمه گفت: «از خدا آمرزش میخواهم و هرگز این کار را انجام نخواهم داد». فاطمه(س) میگوید: «پدر و همسرم از خانه بیرون رفتند، و هر یک به سویى روانه شدند. چیزى نگذشت که پدرم برگشت و هفت درهم سیاه آورد و فرمود: اى فاطمه! على کجاست؟ گفتم از خانه بیرون رفت. فرمود: این درهمها را بگیر و چون پسر عمویم آمد به او بگو با آن براى شما خوراک بخرد. چیزى نگذشت که على(ع) باز آمد و پرسید: پسر عمویم اینجا بود که چنین بوى دلانگیزی به مشامم میخورد؟ گفتم: آرى و چیزى به من داد که با آن براى ما خوراک بخرى. على(ع) فرمود: به من بده و من همان هفت درهم سیاه را به او دادم. گفت: به نام خدا و سپاس فراوان فرخنده خداوند را. این روزى ماست که خداى عزّ و جلّ عنایت فرموده است».
على فرمود: «اى حسن! برخیز و با من بیا». آن دو به بازار رفتند. ناگاه به مردى برخوردند که وام میخواست. على(ع) به حسن(ع) فرمود: «پسرم! چیزى به او بدهیم؟» گفت: «آرى». على(ع) درهمها را به او وام داد. حسن(ع) پرسید: «تمام درهمها را به او دادی؟!» فرمود: «آرى پسرکم. آنکس که مقدار کمى میبخشد، تواناست که مقدار بسیار هم لطف کند...».[1]
در ارتباط با این روایت باید به چند نکته توجه داشت:
1. از جهت سندی ضعیف بوده و برخی از راویان آن توثیق نشدهاند. در ضمن آخرین راوی چگونه از گفتوگوهای اندرونی امام و همسرشان گزارش تهیه کرده است.
2. در این روایت، تصریح به مخالفت حضرت فاطمه(س) با امیر المؤمنین(ع) وجود دارد که با زهد و تقوا و عصمت فاطمه(س) منافات دارد. همچنین مخالف با آیاتی مانند آیه تطهیر است که در شأن اهل بیت(ع) نازل شده است. هرچند که بتوان توجیهاتی برای آن ذکر کرد که علامه مجلسی(ره) به برخی از آنها اشاره کرده است.[2]
3. گزارشی وجود ندارد که امام علی(ع) در زمان حیات پیامبر اسلام(ص)، خصوصاً در اوائل هجرت، باغی در تملک خود داشته باشند. علاوه بر آن؛ در اوائل هجرت، مکه در اشغال کفار بوده و رفت و آمد امام با اصحابش به آنجا متصور نبوده است.
4. مدتی قبل از فتح مکه و بعد از فتح خیبر، پیامبر(ص) فدک را به فاطمه(س) بخشیده بود و با داشتن این ملک شخصی، دیگر ایشان از فقرا به شمار نمیآمدند که بخواهند چنین رفتاری انجام داده و به حضرت علی(ع) اعتراض کنند.
5. با همه این اشکالات؛ ضرب ید در روایت، به معنای کتک زدن نیست، بلکه نوعی معنای مجازی است.[3]
[1]. شیخ صدوق، الامالی، ص 467 – 470، تهران، کتابچی، چاپ ششم، 1376ش؛ فتال نیشابوری، محمد بن احمد، روضة الواعظین و بصیرة المتعظین، ج 1، ص 124 – 126، قم، انتشارات رضی، چاپ اول، 1375ش.
[2]. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 41، ص 47، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.
[3]. «و من المَجَازِ: ضَرَبَ عَلى یَدَیْه: أَمْسَکَ»؛ حسینی زبیدی، محمد مرتضى، تاج العروس من جواهر القاموس، ج 2، ص 166، بیروت، دارالفکر، چاپ اول، 1414ق.