کد سایت
fa90644
کد بایگانی
107388
نمایه
گواهی دادن چاقو، سنگ و درخت به نفع امام باقر(ع)
طبقه بندی موضوعی
حدیث,امام باقر ع
خلاصه پرسش
در چه ماجرایی چاقو، سنگ و درخت به نفع امام باقر(ع) شهادت دادند؟
پرسش
به سخن آمدن چاقو، سنگ و درخت توسط امام باقر(ع) در کدام منابع حدیثی آمده است؟ آیا از نظر سندی صحیح است یا ضعیف؟
پاسخ اجمالی
روایتی وجود دارد که بر اساس آن، امام صادق(ع) ماجرایی را نقل میکند که بین «زید بن حسن» و «امام باقر(ع)» رخ داده است:[1]
زید بن حسن با پدرم در مورد میراث پیامبر(ص) اختلاف داشت. زید میگفت: من از فرزندان امام حسن(ع) هستم و در مورد نگهداری میراث پیامبر(ص) از شما سزاوارترم، پس بخشی از آنرا به من واگذار کن! پدرم سخن او را نپذیرفت. زید نزد قاضی شکایت کرد.
از طرف امام باقر(ع)، برادرش «زید بن على» به دادگاه میرفت. در یکی از جلسات دادرسی، زید بن حسن به زید بن على گفت: پسر کنیز هندى! تو ساکت باش!
زید بن على گفت: از اختلافهایی که در آن به مادرها جسارت شود بیزارم. به خدا سوگند! تا زندهام با تو سخن نخواهم گفت. بعد از این گفتوگو بود که زید بن علی نزد پدرم (و برادرش) برگشت و گفت: برادر! با توجه به اعتمادی که به شما داشتم و مطمئن بودم که در این ماجرا مرا مجبور (به شرکت در ادامه دادرسی) نمیکنی، سوگند خوردهام که با زید بن حسن سخن نگویم و دیگر این دادرسی در مقابل او را ادامه ندهم و ماجرا را برای پدرم توضیح داد. پدرم خواسته او را پذیرفت و از ادامه شرکت در دادرسی معافش کرد.
زید بن حسن بعد از آگاه شدن از این موضوع، فرصت را غنیمت شمرده و با خود گفت: بعد از این من با خود امام باقر(ع) روبرو خواهم شد و به عیبجویی او خواهم پرداخت و آزارش خواهم داد تا در نهایت او نیز عصبانی شده و رفتارش تغییر یابد. سپس نزد پدرم رفت و با درشتی به او گفت: قاضی باید میان من و تو حکم کند!
پدرم گفت: مرا نزد قاضی ببر! و او با پدرم راه افتاد. در بین راه پدرم به زید گفت: تو چاقویی با خود پنهان کردهای! اگر آن چاقو گواهی دهد که حق با من است، از خواسته خود صرف نظر میکنی؟! زید گفت: بله! و نزد پدرم سوگند خورد که خواستهاش را ترک کند!
پدرم گفت: ای چاقو! با اجازه خدا سخن بگو! چاقو خود را از دست زید بن حسن به زمین پرت کرد و گفت: ای زید! تو ستمکاری! و محمد بن علی در این موضوع از تو سزاوارتر و محقّتر است! اگر از خواستهات دست برنداری، خودم تو را میکشم!
زید با دیدن این صحنه بیهوش شد و پدرم دستش را گرفت و بلندش کرد. سپس به او گفت: ای زید! اگر این قطعه سنگی که روی آن هستیم گواهی دهد، میپذیری؟! زید گفت: بلی و سوگند خورد! سنگ در آنجایی که نزدیک زید بود آغاز به لرزیدن کرد و نزدیک بود از هم جدا شود و همان سخن چاقو را تکرار کرد! زید دوباره بیهوش شده و پدرم او را بلند کرد! سپس این ماجرا در مورد درختی هم تکرار شد که امام باقر(ع) صدایش زد و او آمد و بر آنان سایه انداخت و مشابه همان سخن چاقو و سنگ را تکرار کرده و به جای خود برگشت. بعد از این سه رخداد بود که زید بن حسن سوگند خورد که مزاحم پدرم نشده و از او شکایت نکند و سپس آنجا را ترک کرد، اما همان روز نزد عبدالملک بن مروان(خلیفه اموی) رفت و به او گفت: من از نزد جادوگر دروغگویی میآیم که نباید نسبت به او بیتفاوت باشی! ...
در مورد سند این روایت باید گفت که بنابر جستوجویی که داشتیم این ماجرا در دو کتاب تألیفشده در قرن ششم[2] گزارش شده است و این دو کتاب از تألیفات قابل استناد شیعی میباشد، اما مانند بسیاری از ماجراهای تاریخی موجود در کتابهای شیعه و اهل سنت که مؤلفان کتاب از ذکر سند آنها خودداری میکنند، برای این ماجرا نیز سندی ذکر نشده است؛ از اینرو نمیتوان در این موارد به دنبال صحت سند بود، بلکه اعتبار کتاب و مخالفت نداشتن با عقل و نقل در پذیرش این گزارشها کفایت میکند.
زید بن حسن با پدرم در مورد میراث پیامبر(ص) اختلاف داشت. زید میگفت: من از فرزندان امام حسن(ع) هستم و در مورد نگهداری میراث پیامبر(ص) از شما سزاوارترم، پس بخشی از آنرا به من واگذار کن! پدرم سخن او را نپذیرفت. زید نزد قاضی شکایت کرد.
از طرف امام باقر(ع)، برادرش «زید بن على» به دادگاه میرفت. در یکی از جلسات دادرسی، زید بن حسن به زید بن على گفت: پسر کنیز هندى! تو ساکت باش!
زید بن على گفت: از اختلافهایی که در آن به مادرها جسارت شود بیزارم. به خدا سوگند! تا زندهام با تو سخن نخواهم گفت. بعد از این گفتوگو بود که زید بن علی نزد پدرم (و برادرش) برگشت و گفت: برادر! با توجه به اعتمادی که به شما داشتم و مطمئن بودم که در این ماجرا مرا مجبور (به شرکت در ادامه دادرسی) نمیکنی، سوگند خوردهام که با زید بن حسن سخن نگویم و دیگر این دادرسی در مقابل او را ادامه ندهم و ماجرا را برای پدرم توضیح داد. پدرم خواسته او را پذیرفت و از ادامه شرکت در دادرسی معافش کرد.
زید بن حسن بعد از آگاه شدن از این موضوع، فرصت را غنیمت شمرده و با خود گفت: بعد از این من با خود امام باقر(ع) روبرو خواهم شد و به عیبجویی او خواهم پرداخت و آزارش خواهم داد تا در نهایت او نیز عصبانی شده و رفتارش تغییر یابد. سپس نزد پدرم رفت و با درشتی به او گفت: قاضی باید میان من و تو حکم کند!
پدرم گفت: مرا نزد قاضی ببر! و او با پدرم راه افتاد. در بین راه پدرم به زید گفت: تو چاقویی با خود پنهان کردهای! اگر آن چاقو گواهی دهد که حق با من است، از خواسته خود صرف نظر میکنی؟! زید گفت: بله! و نزد پدرم سوگند خورد که خواستهاش را ترک کند!
پدرم گفت: ای چاقو! با اجازه خدا سخن بگو! چاقو خود را از دست زید بن حسن به زمین پرت کرد و گفت: ای زید! تو ستمکاری! و محمد بن علی در این موضوع از تو سزاوارتر و محقّتر است! اگر از خواستهات دست برنداری، خودم تو را میکشم!
زید با دیدن این صحنه بیهوش شد و پدرم دستش را گرفت و بلندش کرد. سپس به او گفت: ای زید! اگر این قطعه سنگی که روی آن هستیم گواهی دهد، میپذیری؟! زید گفت: بلی و سوگند خورد! سنگ در آنجایی که نزدیک زید بود آغاز به لرزیدن کرد و نزدیک بود از هم جدا شود و همان سخن چاقو را تکرار کرد! زید دوباره بیهوش شده و پدرم او را بلند کرد! سپس این ماجرا در مورد درختی هم تکرار شد که امام باقر(ع) صدایش زد و او آمد و بر آنان سایه انداخت و مشابه همان سخن چاقو و سنگ را تکرار کرده و به جای خود برگشت. بعد از این سه رخداد بود که زید بن حسن سوگند خورد که مزاحم پدرم نشده و از او شکایت نکند و سپس آنجا را ترک کرد، اما همان روز نزد عبدالملک بن مروان(خلیفه اموی) رفت و به او گفت: من از نزد جادوگر دروغگویی میآیم که نباید نسبت به او بیتفاوت باشی! ...
در مورد سند این روایت باید گفت که بنابر جستوجویی که داشتیم این ماجرا در دو کتاب تألیفشده در قرن ششم[2] گزارش شده است و این دو کتاب از تألیفات قابل استناد شیعی میباشد، اما مانند بسیاری از ماجراهای تاریخی موجود در کتابهای شیعه و اهل سنت که مؤلفان کتاب از ذکر سند آنها خودداری میکنند، برای این ماجرا نیز سندی ذکر نشده است؛ از اینرو نمیتوان در این موارد به دنبال صحت سند بود، بلکه اعتبار کتاب و مخالفت نداشتن با عقل و نقل در پذیرش این گزارشها کفایت میکند.
[2]. ابن حمزه طوسی، محمد بن علی، الثاقب فی المناقب، محقق، علوان، نبیل رضا، ص 388 – 389، قم، انصاریان، چاپ سوم، 1419ق؛ قطب الدین راوندی، سعید بن عبدالله، الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 600، قم، مؤسسه امام مهدی(عج)، چاپ اول، 1409ق.