کد سایت
ar21997
کد بایگانی
32217
نمایه
باریدن باران با توسل به استخوان یکی از انبیا
طبقه بندی موضوعی
درایه الحدیث,امام حسن عسکری ع,توسل، شفاعت، تبرک و ...
برچسب
توسل|استخوان انبیا|باریدن باران
خلاصه پرسش
شنیدهام؛ در زمان امام حسن عسکری(ع) قحطی سختی آمد. یکی از راهبان مسیحی جهت نزول باران دست به دعا برداشت و بلافاصله باران بارید. اما امام توسل او به استخوان یکی از انبیاء را برملا کرد و نشان داد نزول باران به جهت آن بوده است. آیا این داستان حقیقت دارد؟
پرسش
داستانی از یکی از امامان(ع) نقل شده است: روزی یکی از راهبان مسیحی جهت نزول باران دست به دعا بر میدارد و بعد از آن باران میبارد، در اینجا است که امام(ع) استخوانی از یکی از انبیای الهی را در نزد راهب مییابد و علت نزول باران را وجود آن استخوان نبی خدا میداند. آیا این قصه و وجود استخوان نبی خدا، با این مطلب تعارض ندارد که بدن انبیا هیچگاه متلاشی نمیشود؟
پاسخ اجمالی
در روایتی نقل شده است که یک راهب مسیحی در زمان خشک سالی، طلب باران کرد و باران بارید و امام حسن عسکری(ع) با حضور در آنجا نشان داد که او خواسته خود را با توسل به استخوان یکی از پیامبران الهی انجام داد، نه اینکه خود صاحب کرامتی باشد. البته سند این روایت، چندان قابل اعتماد نیست؛ زیرا این روایت در منابع روایی معتبر شیعی ذکر نشده و در سلسله سند این روایت نیز تنها یک راوی وجود دارد؛ لذا چندان قابل استناد نیست.
پاسخ تفصیلی
على بن حسن بن سابور نقل کرده است: «در زمان امام حسن عسکری(ع)[1] قحطی سختی پیدا شد، به همین جهت خلیفه وقت[2] دستور داد که مردم از شهر بیرون روند و نماز استسقا (نماز باران) بخوانند. پس مردم سه روز بیرون رفتند و دعا خواندند و نماز گزاردند، اما باران نیامد، در روز چهارم جاثلیق بزرگ مسیحیان به همراه تعدادی از مسیحیان و راهبان به صحرا رفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در میان اینان راهبى بود که چون دست به دعا برداشت، از آسمان باران بارید. مسیحیان، در روز دوم نیز بیرون رفتند و پس از دعای آن راهب، باران بارید. در نتیجه این واقعه، بسیاری از مردم دچار شک و تردید شده و تعجب کردند و حتی برخی به دین مسیحیت میل پیدا کردند.
خلیفه به نزد امام حسن عسکرى(ع) فرستاد در حالیکه او زندانی بود. او را بیرون آوردند و به او گفتند: به فریاد امت جدّت برس که بیم از هلاک آنها است. امام(ع) فرمود: من فردا بیرون میروم و انشاء اللَّه شک را از میان مردم زایل میکنم. جاثلیق در روز سوم و در حالیکه راهبان با وى بودند، بیرون رفت. امام حسن عسکرى(ع) نیز با تعدادی از اصحاب خود به بیرون رفتند، پس چون امام آن راهب را در حالی دید که دست خود را بلند کرده بود، دستور داد که دست راست آن راهب را باز گردانند و آنچه در میان دو انگشت او است، بیرون بیاورند. از میان دست راهب، یک استخوان سیاهى را بیرون آوردند. آنحضرت استخوان را گرفت و به آن راهب فرمود: الآن دعا کن تا هوا ابری شود و باران ببارد. او دعا کرده و طلب باران نمود، اما هوا گشوده شد و آفتاب نمایان گشت؛ خلیفه وقت به امام رو کرد و گفت: ای ابا محمد!(ابا محمد کنیه امام بوده است) این چه استخوانی است؟ فرمود: این مرد از قبر پیامبرى از پیامبران خدا، عبور میکرد و این استخوان را یافت و آنرا در دست گرفت. و «مَا کُشِفَ عَنْ عَظْمِ نَبِیٍّ إِلَّا هَطَلَتِ السَّمَاءُ بِالْمَطَر»؛ استخوان پیامبری نمایان نمیشود مگر اینکه از آسمان باران خواهد بارید».[3]
گفتنی است؛ این روایت با اندک تفاوتی در برخی منابع اهل سنت آمده است.[4]
در مورد این روایت، توجه به نکات زیر ضروری است:
1. سند این روایت، چندان قابل اعتماد نیست؛ زیرا این روایت در منابع روایی معتبر شیعی ذکر نشده و در سلسله سند این روایت تنها یک راوی وجود دارد که در برخی منابع با نام «علی بن الحسن بن سَابور»[5] و در منابع دیگر با نام «ابو هاشم»[6] آمده است، و چون میان زمان نقل کننده تا این راویان فاصله زمانی وجود دارد و راویان دیگری برای این روایت وجود ندارد، از جهت سندی مرسل بوده و قابل استناد نیست. و نمیتوان تکیه چندانی بر سند این روایت داشت.
2. این احتمال وجود دارد که منظور امام عسکری(ع) از عبارت «مَا کُشِفَ عَنْ عَظْمِ نَبِیٍّ إِلَّا هَطَلَتِ السَّمَاءُ بِالْمَطَر»، تنها نزول باران نیست، بلکه کنایه از این است که وقتی به وسیله استخوان انبیا توسل صورت گیرد، میتوان به خواسته خود رسید و این به جهت اهمیت و ارزش این واسطه است.
3. در این روایت، تأییدی از امام(ع) بر توسل به استخوان وجود ندارد؛ زیرا اگر قُبحی برای این عمل وجود نداشته باشد، انسانها استخوان پیامبران را در آورده و بدان توسل میجویند و این عمل قطعاً بیاحترامی به پیامبران الهی است. البته این مطلب منافات ندارد که اگر استخوانی واسطه توسل گردد، خواسته برآورده شود؛ زیرا این به جهت ارزش و احترام خود استخوان است و منافاتی با قُبح و زشتی عمل کسی که این کار را کرده، ندارد.
4. اصل متلاشی شدن بدن انسانها، اصلی اساسی و به حسب قانون طبیعت است و شامل انسانهای خوب و بد نیز میشود. بنابر این، اگر بدن انبیا و اولیای الهی از بین برود، هیچ قُبح و منعی وجود ندارد، همانطور که لزوماً باقی ماندن جسم نیز دلیلی بر خوب بودن انسان نیست. هرچند در برخی موارد به صورت اعجازآمیز برخی بدنها سالم میماند که در روایات نیز مواردی که دلالت بر این کند وجود دارد: «پس زمانی که به سمت نجف زیارت میخوانی، بدان همانا استخوان آدم، بدن نوح و جسم امام علی(ع) را زیارت میکنی»[7] ؛ «همانا خداوند به موسی(ع) وحی کرد که استخوانهای یوسف را نیز با خود ببرد ... ».[8] همچنین در برخی مواقع به جهت موقعیتهایی چون دفن در نمک و ... بدن به صورت طبیعی باقی میماند.
5. همچنین اگر این روایت را قبول کنیم، میتوان استنباط کرد که استخوان برای کسی بوده که قرنها پیش مرده است و استخوان او باقی مانده است. زیرا وجود یک نبی در دهههای نزدیک به زمان امام حسن عسکری(ع) بعید است.
خلیفه به نزد امام حسن عسکرى(ع) فرستاد در حالیکه او زندانی بود. او را بیرون آوردند و به او گفتند: به فریاد امت جدّت برس که بیم از هلاک آنها است. امام(ع) فرمود: من فردا بیرون میروم و انشاء اللَّه شک را از میان مردم زایل میکنم. جاثلیق در روز سوم و در حالیکه راهبان با وى بودند، بیرون رفت. امام حسن عسکرى(ع) نیز با تعدادی از اصحاب خود به بیرون رفتند، پس چون امام آن راهب را در حالی دید که دست خود را بلند کرده بود، دستور داد که دست راست آن راهب را باز گردانند و آنچه در میان دو انگشت او است، بیرون بیاورند. از میان دست راهب، یک استخوان سیاهى را بیرون آوردند. آنحضرت استخوان را گرفت و به آن راهب فرمود: الآن دعا کن تا هوا ابری شود و باران ببارد. او دعا کرده و طلب باران نمود، اما هوا گشوده شد و آفتاب نمایان گشت؛ خلیفه وقت به امام رو کرد و گفت: ای ابا محمد!(ابا محمد کنیه امام بوده است) این چه استخوانی است؟ فرمود: این مرد از قبر پیامبرى از پیامبران خدا، عبور میکرد و این استخوان را یافت و آنرا در دست گرفت. و «مَا کُشِفَ عَنْ عَظْمِ نَبِیٍّ إِلَّا هَطَلَتِ السَّمَاءُ بِالْمَطَر»؛ استخوان پیامبری نمایان نمیشود مگر اینکه از آسمان باران خواهد بارید».[3]
گفتنی است؛ این روایت با اندک تفاوتی در برخی منابع اهل سنت آمده است.[4]
در مورد این روایت، توجه به نکات زیر ضروری است:
1. سند این روایت، چندان قابل اعتماد نیست؛ زیرا این روایت در منابع روایی معتبر شیعی ذکر نشده و در سلسله سند این روایت تنها یک راوی وجود دارد که در برخی منابع با نام «علی بن الحسن بن سَابور»[5] و در منابع دیگر با نام «ابو هاشم»[6] آمده است، و چون میان زمان نقل کننده تا این راویان فاصله زمانی وجود دارد و راویان دیگری برای این روایت وجود ندارد، از جهت سندی مرسل بوده و قابل استناد نیست. و نمیتوان تکیه چندانی بر سند این روایت داشت.
2. این احتمال وجود دارد که منظور امام عسکری(ع) از عبارت «مَا کُشِفَ عَنْ عَظْمِ نَبِیٍّ إِلَّا هَطَلَتِ السَّمَاءُ بِالْمَطَر»، تنها نزول باران نیست، بلکه کنایه از این است که وقتی به وسیله استخوان انبیا توسل صورت گیرد، میتوان به خواسته خود رسید و این به جهت اهمیت و ارزش این واسطه است.
3. در این روایت، تأییدی از امام(ع) بر توسل به استخوان وجود ندارد؛ زیرا اگر قُبحی برای این عمل وجود نداشته باشد، انسانها استخوان پیامبران را در آورده و بدان توسل میجویند و این عمل قطعاً بیاحترامی به پیامبران الهی است. البته این مطلب منافات ندارد که اگر استخوانی واسطه توسل گردد، خواسته برآورده شود؛ زیرا این به جهت ارزش و احترام خود استخوان است و منافاتی با قُبح و زشتی عمل کسی که این کار را کرده، ندارد.
4. اصل متلاشی شدن بدن انسانها، اصلی اساسی و به حسب قانون طبیعت است و شامل انسانهای خوب و بد نیز میشود. بنابر این، اگر بدن انبیا و اولیای الهی از بین برود، هیچ قُبح و منعی وجود ندارد، همانطور که لزوماً باقی ماندن جسم نیز دلیلی بر خوب بودن انسان نیست. هرچند در برخی موارد به صورت اعجازآمیز برخی بدنها سالم میماند که در روایات نیز مواردی که دلالت بر این کند وجود دارد: «پس زمانی که به سمت نجف زیارت میخوانی، بدان همانا استخوان آدم، بدن نوح و جسم امام علی(ع) را زیارت میکنی»[7] ؛ «همانا خداوند به موسی(ع) وحی کرد که استخوانهای یوسف را نیز با خود ببرد ... ».[8] همچنین در برخی مواقع به جهت موقعیتهایی چون دفن در نمک و ... بدن به صورت طبیعی باقی میماند.
5. همچنین اگر این روایت را قبول کنیم، میتوان استنباط کرد که استخوان برای کسی بوده که قرنها پیش مرده است و استخوان او باقی مانده است. زیرا وجود یک نبی در دهههای نزدیک به زمان امام حسن عسکری(ع) بعید است.
[1]. در روایت این تعبیر آمده است: «فی زمن الحسن الأخیر».
[2]. اگر چه در برخی از روایات نام متوکل ذکر شده است ولی به نظر میرسد منظور از خلیفه، فرزند متوکل باشد نه خود متوکل؛ زیرا متوکل در زمان امام حسن عسکری(ع) نبوده است؛ به همین جهت برخی از مصصحان اسم فرزند متوکل را ذکر کردهاند؛ قطب الدین راوندی، سعید بن عبد اللّٰه، الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 441(متن و پاورقی)، مؤسسه امام مهدی (عج)، قم، چاپ اول، 1409ق. البته برخی از منابع نیز تعبیر به «الخلیفة» دارند؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 50، ص 270 – 271، دار إحیاء التراث العربی، بیروت، چاپ دوم، 1403ق.
[3]. اربلی، علی بن عیسی، کشف الغمة فی معرفة الأئمة، محقق و مصحح: رسولی محلاتی، هاشم، ج 2، ص 429، نشر بنی هاشمی، تبریز، چاپ اول، 1381ق.
[4]. ابن حجر الهیتمی، احمد بن محمد، الصواعق المحرقة على أهل الرفض و الضلال و الزندقة، محقق: ترکی، عبد الرحمن بن عبد الله، خراط، کامل محمد، ج 2، ص 600، مؤسسة الرسالة، بیروت، چاپ اول، 1417ق.
[5]. همان؛ الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 441.
[6]. ابن صباغ مالکى، على بن محمد، الفصول المهمة فی معرفة الأئمة(ع)، ج 2، ص 1085، دار الحدیث، قم، چاپ اول، 1422ق.
[7]. فیض کاشانی، محمد محسن، الوافی، ج 14، ص 1408، کتابخانه امام أمیر المؤمنین علی(ع)، اصفهان، چاپ اول، 1406ق.
[8]. حمیری، عبد الله بن جعفر، قرب الإسناد، ص 59، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، چاپ اول، 1413ق.