کد سایت
fa2388
کد بایگانی
96
نمایه
خواب و مرگ نفس و روح انسان
طبقه بندی موضوعی
روح و نفس
خلاصه پرسش
آیا نفس و روح مبتلا به خواب یا مرگ مىشود؟
پرسش
آیا نفس و روح مبتلا به خواب یا مرگ میشود؟
پاسخ اجمالی
از مسائلی که از گذشته تا به امروز برای انسان محل بحث و نزاع بود، مسئله روح و حقیقت آن است. آیا حقیقت انسان همین جسم مادی و ظاهری است؟ یا ورای آن چیز دیگری وجود دارد که خواص این جسم ظاهری را ندارد و جنبۀ قدسی دارد. و در صورتی که چنین باشد، آیا آن موجود مادی است یا مجرد، و سرنوشت آن بعد از مرگ بدن چه خواهد شد؟
جواب سؤال فوق را میتوان به صورت یک قضیه بیان کرد، تا به طور منطقى به نتیجه آن دست یابیم.
اما بیان قضیه:
مقدمه اول: روح که حقیقت انسان را تشکیل میدهد مجرد و غیر از بدن است.
مقدمه دوم: هر چیزى که غیر از بدن باشد؛ یعنى امر مجردى باشد نه دچار خواب و نه مرگ میشود. به عبارت دیگر ابدى است.
نتیجه: روح نه دچار خواب و نه مرگ میشود.
جواب سؤال فوق را میتوان به صورت یک قضیه بیان کرد، تا به طور منطقى به نتیجه آن دست یابیم.
اما بیان قضیه:
مقدمه اول: روح که حقیقت انسان را تشکیل میدهد مجرد و غیر از بدن است.
مقدمه دوم: هر چیزى که غیر از بدن باشد؛ یعنى امر مجردى باشد نه دچار خواب و نه مرگ میشود. به عبارت دیگر ابدى است.
نتیجه: روح نه دچار خواب و نه مرگ میشود.
پاسخ تفصیلی
اما تفصیل مطلب اقتضا میکند هر یک از دو مقدمه مستقلاً مورد بحث و استدلال قرار گیرد.
دلایل تجرد نفس و روح
"مقدمه استدلال"
انسان داراى دو نوع ادراک است:
1. ادراکى که نیازمند به اندامهاى حسى؛ مانند حجم و رنگ اجسام است.
2. ادراکى که نیازى به اندامهاى حسى ندارد؛ مثل حالات درونى و روانى نظیر خشم و ترس و از جمله "مَن"؛ چون در ادراکات حسى خطا است، پس انسان گاهى در ادراک قسم اول دچار خطا میشود، اما در قسم دوم خطا راه ندارد؛ زیراکه در علم حضورى خطا نیست و اما در علم حصولى خطا ممکن است، پس انسان علاوه بر بدن جسمانى داراى جنبه دیگرى نیز هست. اما آیا من غیر مادى است یا همان بدن است؟
به دلایلى من غیر از بدن جسمانى است[1]:
1. "مَن" را با علم حضورى مییابیم برخلاف بدن، یعنى نفس در درک کردن خود نیاز به ابزار و وسیله ندارد؛ چون با علم حضورى خود را مییابد.
2. من وحدت و شخصیت خود را در تمام عمر حفظ میکند، بر خلاف جسم که تغییر میکند.
3. من بسیط است و غیر قابل تجزیه، بر خلاف جسم که مرکب است و قابل انقسام، اما نفس حتى به تبع بدن هم قابل تقسیم نیست.
4. حالات و عوارض روحى مثل احساس و اراده قابل تقسیم نیستند و امتداد ندارند، - اینها از خواص ماده است - پس موضوع آن غیر مادى است.
5. هر چیز از نوع خود قوى و از ضد خود ضعیف میگردد، در حالیکه روح از ادراکات جسمانى ضعیف و با اجتناب از آنها و روى آوردن به معنویات قویتر میگردد. پس معلوم میشود نفس غیر از بدن و مجرد است.[2]
6. به اتفاق همه دانشمندان علم طب و تجربۀ همه افراد، با زیاد شدن عمر و بالا رفتن سن، اعضا و قواى جسمانى رو به انحطاط و ضعف میرود، در حالیکه قواى روحانى در همان زمان رو به اشتداد و قوى شدن است (یعنى عکس یکدیگر، هر چه قواى جسمانى ضعیفتر میشود، قواى روحانى قویتر میشود.) پس معلوم میشود قواى عقلیه، جسم و جسمانى نیست و در حالت کهولت هم قواى عقلى ضعیف نمیشود، اگر چه قوایى که حال در جسم است و یا احتیاج به جسم دارد ضعیف میشود، اما ادراکات عقلى محض که هیچ ارتباطى با جسم ندارد و ملکات نفسانى، قویتر میشوند.[3]
7. خواص و آثار نفس با خواص و آثار جسم متفاوت است که موارد آن به این شرح است:
الف) جسم فقط صورت متناهى را قبول میکند، ولى نفس میتواند بینهایت صورت و نقش را قبول کند. (بلکه هر چه صورت بیشترى را قبول کند، قویتر میشود.)
ب) عودت و حاضر کردن صورت زایل شده در جسم بدون وسیله ممکن نیست، در حالیکه نفس بدون احتیاج به وسیله جسمانى، قادر به برگرداندن صورت زایل شده، است؛ زیرا نفس در کمالات خود مکتفى به ذات است، بر خلاف جسم، پس شأن روح بالاتر از جسم است.[4]
8. نفس انسان کلیات را درک میکند، مثلاً انسان کلّى را که مشترک بین تمام افراد است، درک میکند و چون کلى است باید مجرد از عوارض؛ مانند شکل و وضع باشد تا بتواند بر تمام افرادش صدق کند (و الا اگر شکل یا وضع معینى داشته باشد تنها بر یک فرد و مصداق قابل تطبیق است) و چون در وجود داشتن این صورت کلى اتفاق است، پس معلوم میشود در غیر از خارج تحقق دارد (چون تحقق در خارج مستلزم تعیّن است و این با کلیّت سازگار نیست)؛ لذا باید در ذهن تحقق پیدا کند و محل این صورت در ذهن باید مجرد باشد و الا اگر جسم باشد، صورت هم به تبع محل، جسم میشود و تعیّن پیدا میکند؛ لذا دیگر کلى نخواهد بود. بنابر این محل صورت جسم نیست، بلکه جوهر مجرد است که نفس نامیده میشود، پس نتیجه میگیریم که نفس مجرد و مستغنى از محل است؛ چون جسم همواره در خارج است و محتاج به محل.[5]
9. اگر انسان در حالت کاملاً متعادل جسمى باشد و هوا نیز کاملاً ملایم باشد، از بدن خود و اشیای پیرامونش غافل است، در حالیکه اگر توجهش را متمرکز کند، خود را مییابد.[6]
10. تعمق و تفکر در معقولات سبب ضعف بدن و قوى شدن قوه عاقله میگردد، پس نفس غیر از بدن و مجرد است؛ زیرا یک چیز نمیتواند علت ضعف یک موجود و در عین حال علت قوت همان موجود باشد. بنابر این قوه عاقله داراى خواص جسمانى نیست.[7]
ادله نقلى بر تجرد نفس
در قرآن آیات زیادى بر تجرد نفس دلالت دارند که جهت اختصار تنها به سه مورد اشاره میشود:
1. در سورۀ مؤمنون آیه 12- 14 خلقت انسان را بیان میکند: که او را از خاک و سپس از نطفه خلق کردیم تا اینکه میرسد به مرحلهاى که صورت انسانى پیدا میکند و کامل میشود، اما بعد از آن میفرماید: ما او را با خلق دیگرى انشا نمودیم، در صورتی که قبلاً اصطلاح و تعبیر خلق آورده بود. این نشان میدهد که انسان واجد کمالى میشود که با مراحل قبل متفاوت است و داراى شرافتى است که قبلاً واجد نبود؛ لذا جوهر او ذاتاً با مراحل قبل تفاوت دارد و چون مراحل قبلى جسم بودند، پس باید این جنبه، غیر از جسم و ماده باشد؛ یعنى مجرد باشد و به همین دلیل که انسان داراى جنبۀ غیر مادى و اشرف از آن است، خود را به جهت خلقت انسان تحسین نمود، و الا اگر این تحسین به جهت جنبۀ مادى و بدن او باشد سایر موجودات مادى هم داراى جسم و ماده هستند، در حالیکه در مورد خلقت آنها چنین نفرموده است.
2. در سوره بقره 31 – 33 آمده است: «اسماء را به آدم آموختند». طبق بیان مفسران، ذات واجب تعالى مظاهرى دارد و هر موجودى مظهر یک اسم او است؛ مثلاً ملائکه مظهر اسم علیماند، ولى انسان مظهر همه اسمای الاهی است و افضل از ملائکه است، پس وقتى ملائکه که مظهر یک اسم الهى هستند، مجردند، انسان که مظهر جمیع اسمای الهى است، باید به طریق اولى مجرد باشد، و الا اگر تنها جنبه مادى داشته باشد لازم میآید ماده که اخص از مجردات است مظهر اسمای الهى باشد، در حالیکه ملائکه که تنها مظهر یک اسم هستند مجردند، و این مستلزم تناقض است؛ زیرا لازم میآید در عین اینکه انسان پستتر و پایینتر از ملائکه است، از آنها برتر باشد!
3. قرآن کریم در سوره بقره، آیه 154 و آل عمران، 169 میفرماید: افرادى که در راه خدا کشته میشوند، از بین نمیروند، بلکه زنده هستند و نزد پروردگار روزى میخوردند و این تنها با تجرد روح سازگار است؛ چون با شهادت، بدن از بین میرود و در جنبه مادى فرقى بین شهادت و موت نیست و این هم اختصاص به شهداء ندارد؛ زیرا افراد صالح و پیامبران هم هستند که بسیارى از آنها مقامى برتر از شهدای عادى دارند و علاوه اگر با شهادت مجرد شوند، انقلاب در ذات لازم میآید. و بدیهى است که این محال است؛ زیرا چیزى که مادى است و زمینه تجرد ندارد، چگونه با شهادت مجرد میشود، و از طرفى دیگر اگر ارواح شهیدان مادى باشد و در محضر ربوبى، متنعّم باشد، لازم میآید که حضرت حق هم مادى باشد؛ زیرا ماده نیاز به محل دارد و محل هم باید مادى باشد. و نیز رویاهاى صادقه از مردگان و اطلاعات صحیح دادن یا احضار ارواح و یا کرامات اولیاء، نظریه تجرد روح را تأیید میکند.[8]
بقاى نفس بعد از موت بدن
به طور اختصار به چند دلیل به بقاى نفس اشاره میشود:
1. اگر موجودى سیر صعودى کرد و از طبیعت خارج شد، دیگر فنا و زوال بر او عارض نمیشود. ماده تا نهایت درجه امکان صعود، سیر میکند و پس از آن، صورت که همان نفس است بدن را رها میکند و موجود مجرد و بینیاز از ماده و بیگانه از طبیعت میشود. بنابر این عدم بر او عارض نمیشود؛ زیرا عدم و زوال از خواص ماده و جسم است؛ چون در ماده استعداد و قوه است و تا زمانی که این استعداد وجود دارد، ماده هم موجود است، ولى بعد از تمام شدن استعدادها و به فعلیت رسیدن آنها به سمت زوال و نابودى میرود، اما نفس چون بعد از جدایى از ماده، خواص آنرا ندارد؛ لذا ابدى و فناناپذیر میشود. تنها در یک صورت عدم برای نفس ممکن است که عبارت از فنای علت فاعلى است و این هم محال است.
بیان مطلب: علت فاعلى نفس یا واجب الوجود است و یا موجودى است که او منتهى به واجب میشود. در صورت اول چون نفس متعلّق به مبدأ است و بسیط است و هیچ ترکیب و قوهاى در او نیست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و هیچ ترکیب و قوهاى در او نیست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و عین تعلق و ربط است و چون عدم در مبدأ محال است، پس بر معلول او عروض عدم و زوال محال است؛ به جهت قاعده مسلم فلسفى که تخلف معلول از علت محال است؛ یعنى محال است که علت باشد اما معلول نباشد (استحالة عدم معلول عند وجود العلة)، (همانطور که عکس آن هم محال است) و در صورتى که علت غیر از واجب باشد، حتماً باید منتهى به واجب شود؛ چون "کل ما بالعرض ینتهى الى ما بالذات" و فرض بر این است که هر چیزى غیر از واجب، معلول و ممکن است. بنابر این باید منتهى به واجب شود و الا تسلسل لازم میآید که درجاى خودش محال بودن آن اثبات شده است؛ و چون به مبدأ واجب منتهى میشود طبق بیان گذشته عروض عدم بر او محال است.
2. نفس تا زمانی که تعلق تدبیرى به بدن دارد داراى حرکت و در نتیجه همراه با تغییر و تحوّل است. - یا سیر صعودى را طى میکند و یاسیر نزولى -، اما بعد از رهایى از بدن دیگر حرکتى در او وجود نخواهد داشت و چون حرکتى ندارد، پس تغییر و تحولى در او راه ندارد، بنابر این وجود ثابت و دائمى میشود.
اگرچه همۀ نفوس به تجرد عقلانى نمیرسند و در تجرد مثالى و خیالى باقى میمانند، اما اشکالى وارد نمیشود؛ چون در بقاى نفس، تجرد مثالى هم کافى است؛ و لذا حتى بزرگان قایل به بقاى نفوس حیوانى شدهاند که داراى قوه خیال و واهمه هستند.
3. برهان حکمت: خلقت جهان لغو و عبث نیست، بلکه از روى حکمت است، به دلیل حکیم بودن خالق آن، اگر چه خالق هستی بینیاز و غنى مطلق است؛ لذا در افعال خود نفعى - چه غیر مستقیم و چه مستقیم - ندارد، اما منافات ندارد که هدف خالق به کمال رسیدن مخلوق باشد، چنانکه در جایى از قرآن کریم میفرماید: ما انسان را براى عبادت و کمال رسیدن از راه عبودیت خلق کردیم. بنابر این عالم، مخلوق خالق حکیم است، و محال است که هدف نداشته باشد و با رسیدن به آن هدف هم به کمال میرسد و تحقق این هدف هم قطعى است. آنجا که میفرماید: هیچ تردیدى در روز قیامت و روز جزا نیست؛ زیرا او خالق موجودات است و مسلط بر آنها است. بنابر این مانعى وجود ندارد که جهان به کمال خود نرسد و چون به کمال رسیدن بدون مقدمات و ابزار مخصوص به خود ممکن نیست، خالق حکیم، موجودات را مجهز به آن وسایل نمود و کمال هم با تحقق هدف نهایى، محقق میشود. بنابر این باید نفس ابدى و فناناپذیر باشد؛ زیرا اولاً: فنا و زوال با کمال منافات دارد. ثانیاً: به کمال رسیدن و سپس معدوم شدن کار لغو و عبث است و منافى با حکمیت خالق حکیم است.
4. برهان عدالت: با توجه به اینکه همه افراد جامعه مطیع امر الهى نیستند و همیشه پیامبران الهى مخالفان و دشمنانی داشتند و در جامعه دو دسته وجود دارند. پارسایان و افراد شرور و ستمگر. پارسایان که جز به خدا و عمل صالح نمیاندیشند و خدمت به خلق را سرلوحه کار خود قرار دادهاند، و در مقابل افراد ظالم و ستمگرى که پیوسته مشغول جور و فساد و گمراه نمودن دیگران هستند، اما با اینحال نه ظالم به جزاى عمل خود میرسد و نه افراد صالح به پاداش خود و اگر ظالم هم در این دنیا مؤاخذه شود مطابق اعمالى نیست که انجام داده و حتى در بسیارى از موارد پاداش اعمال نیک هم جبران عمل صالح را نمیکند و این از خصایص دنیا است، پس باید عالَمى بعد از این باشد و روح که اصل انسانیت است بعد از جدایى و مفارقت از بدن در آنجا مستقر شود تا نتیجه کار خود را ببیند. بنابر این اگر روح نیز مانند بدن حیات خود را از دست دهد اعمال بندگان بدون جواب و پاداش میماند و این برخالق حکیم، قبیح و محال است؛ چون خلاف عدالت است، زیرا عدل یعنى «اعطاء کل ذى حقٍ حقّه» و این معنا تحقق پیدا نمیکند مگر با بقاى روح.
ادله نقلى بر بقاى روح و نفس
1. از سوره زمر آیه 42 استفاده میشود که واجب تعالى، روح مردگانى را در عالم مخصوص نگه میدارد و شاهد آن هم کلمه «توفّى» است که گرفتن و اخذ است به تمام و کمال، پس معلوم میشود که بعد از این عالم، روح معدوم نمیشود.
2. در سوره بقره، 154 و آل عمران، 169 میفرماید: افرادى که در راه خدا کشته میشوند، از بین نمیروند، بلکه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى میخورند.
3. در سوره مؤمنون آیۀ 45 و 46 میفرماید: صبح و شام بر فرعونیان عذاب نازل میشود و روز قیامت هم در شدیدترین عذاب داخل میشوند که لازمه این فرمایش بقاى نفس است؛ چون موجودى که معدوم شود و از بین برود عذابى را درک نمیکند و با سایر جمادات تفاوتى ندارد. پس باید حقیقت انسان غیر از جسم باشد.
در اینجا نظر بعضى از بزرگان فلسفه نقل میشود:
1. ابن سینا در بقاى نفس میفرماید: چون نفس منطبع در جسم نیست و تنها وسیله براى رسیدن به کمال لایق است، پس با موت که جسم را از دست میدهد، ضررى به او وارد نمیشود، چون نفس ذاتاً محتاج به ماده نیست؛ زیرا فلاسفه اتفاق دارند که نفس ذاتاً مجرد است، ولى فعلاً محتاج به ماده است. بنابر این با انعدام ماده و جسم، معدوم نمیشود.[9]
وی در جاى دیگر میگوید؛ چون نفس متصل به عقل فعال است با از دست دادن جسم که جنبه وسیله بودن براى او دارد، ضررى بر نفس وارد نمیشود؛ زیرا نفس به ذاته خود را تعقل میکند و نه با آلت و وسیله. اولاً: تجرد نفس ثابت شد، و ثانیاً: طبق قاعده فلسفى که هر مجردى به ذاته خود را تعقل میکند و علم حضورى به خود دارد و نه تنها خود، بلکه مجردات دیگر را نیز درک میکند.[10]
2. اما نظر ملاصدرا مؤسس حکمت متعالیه به این مضمون است: نفس بعد از به دست آوردن کمالات به جایى میرسد که دیگر احتیاجى به بدن ندارد؛ لذا از او جدا میشود و به مبدأ خود رجوع میکند و در آنجا بسیار مسرور و شاد میشود که با جسم و بدن درک آن ممکن نیست. وی همچنین میگوید: هر چه تعلّق و وابستگى نفس به بدن بیشتر باشد، کمتر خود را درک میکند و اگر این فاصله بیشتر شود، بهتر خود را درک میکند و با موت این ادراک به حد کمال میرسد.[11]
توضیح این نکته ضرورى است که اگر چه ادله بقاى نفس، مرگ نفس را رد میکند، اما مبتلا نشدن روح به خواب را هم میتوان از این ادله استفاده کرد؛ زیرا خواب مرتبه نازله مرگ است و فرق بین آن دو به این است که با مرگ ارتباط بین نفس و بدن کاملاً قطع میشود و روح بعد از رسیدن به کمال لایق خود بدن را رها میکند، ولى با خواب ارتباط و علاقه روح و بدن کاملاً از بین نمیرود، بلکه ضعیف میشود و تقریباً میتوان گفت در مدت خواب، روح در بدن تصرّفى نمیکند، مگر اندک. به علاوه این حدیث هم میتواند مؤید گفتار ما باشد که "النّوم اخ الموت".[12]
البته براى به خواب نرفتن روح میتوان دلیل دیگرى آورد به این بیان: از طرفى چون در اول این مقاله تجرد روح ثابت شد و اینکه روح غیر از بدن و جسم است، و از طرفى؛ چون خواب براى تجدید قوا و به دست آوردن نیروى مجدد و رفع خستگى است و این موارد هم از خواص و آثار جسم است، نتیجه میگیریم که روح و نفس انسانى به خواب نمیرود.
دلایل تجرد نفس و روح
"مقدمه استدلال"
انسان داراى دو نوع ادراک است:
1. ادراکى که نیازمند به اندامهاى حسى؛ مانند حجم و رنگ اجسام است.
2. ادراکى که نیازى به اندامهاى حسى ندارد؛ مثل حالات درونى و روانى نظیر خشم و ترس و از جمله "مَن"؛ چون در ادراکات حسى خطا است، پس انسان گاهى در ادراک قسم اول دچار خطا میشود، اما در قسم دوم خطا راه ندارد؛ زیراکه در علم حضورى خطا نیست و اما در علم حصولى خطا ممکن است، پس انسان علاوه بر بدن جسمانى داراى جنبه دیگرى نیز هست. اما آیا من غیر مادى است یا همان بدن است؟
به دلایلى من غیر از بدن جسمانى است[1]:
1. "مَن" را با علم حضورى مییابیم برخلاف بدن، یعنى نفس در درک کردن خود نیاز به ابزار و وسیله ندارد؛ چون با علم حضورى خود را مییابد.
2. من وحدت و شخصیت خود را در تمام عمر حفظ میکند، بر خلاف جسم که تغییر میکند.
3. من بسیط است و غیر قابل تجزیه، بر خلاف جسم که مرکب است و قابل انقسام، اما نفس حتى به تبع بدن هم قابل تقسیم نیست.
4. حالات و عوارض روحى مثل احساس و اراده قابل تقسیم نیستند و امتداد ندارند، - اینها از خواص ماده است - پس موضوع آن غیر مادى است.
5. هر چیز از نوع خود قوى و از ضد خود ضعیف میگردد، در حالیکه روح از ادراکات جسمانى ضعیف و با اجتناب از آنها و روى آوردن به معنویات قویتر میگردد. پس معلوم میشود نفس غیر از بدن و مجرد است.[2]
6. به اتفاق همه دانشمندان علم طب و تجربۀ همه افراد، با زیاد شدن عمر و بالا رفتن سن، اعضا و قواى جسمانى رو به انحطاط و ضعف میرود، در حالیکه قواى روحانى در همان زمان رو به اشتداد و قوى شدن است (یعنى عکس یکدیگر، هر چه قواى جسمانى ضعیفتر میشود، قواى روحانى قویتر میشود.) پس معلوم میشود قواى عقلیه، جسم و جسمانى نیست و در حالت کهولت هم قواى عقلى ضعیف نمیشود، اگر چه قوایى که حال در جسم است و یا احتیاج به جسم دارد ضعیف میشود، اما ادراکات عقلى محض که هیچ ارتباطى با جسم ندارد و ملکات نفسانى، قویتر میشوند.[3]
7. خواص و آثار نفس با خواص و آثار جسم متفاوت است که موارد آن به این شرح است:
الف) جسم فقط صورت متناهى را قبول میکند، ولى نفس میتواند بینهایت صورت و نقش را قبول کند. (بلکه هر چه صورت بیشترى را قبول کند، قویتر میشود.)
ب) عودت و حاضر کردن صورت زایل شده در جسم بدون وسیله ممکن نیست، در حالیکه نفس بدون احتیاج به وسیله جسمانى، قادر به برگرداندن صورت زایل شده، است؛ زیرا نفس در کمالات خود مکتفى به ذات است، بر خلاف جسم، پس شأن روح بالاتر از جسم است.[4]
8. نفس انسان کلیات را درک میکند، مثلاً انسان کلّى را که مشترک بین تمام افراد است، درک میکند و چون کلى است باید مجرد از عوارض؛ مانند شکل و وضع باشد تا بتواند بر تمام افرادش صدق کند (و الا اگر شکل یا وضع معینى داشته باشد تنها بر یک فرد و مصداق قابل تطبیق است) و چون در وجود داشتن این صورت کلى اتفاق است، پس معلوم میشود در غیر از خارج تحقق دارد (چون تحقق در خارج مستلزم تعیّن است و این با کلیّت سازگار نیست)؛ لذا باید در ذهن تحقق پیدا کند و محل این صورت در ذهن باید مجرد باشد و الا اگر جسم باشد، صورت هم به تبع محل، جسم میشود و تعیّن پیدا میکند؛ لذا دیگر کلى نخواهد بود. بنابر این محل صورت جسم نیست، بلکه جوهر مجرد است که نفس نامیده میشود، پس نتیجه میگیریم که نفس مجرد و مستغنى از محل است؛ چون جسم همواره در خارج است و محتاج به محل.[5]
9. اگر انسان در حالت کاملاً متعادل جسمى باشد و هوا نیز کاملاً ملایم باشد، از بدن خود و اشیای پیرامونش غافل است، در حالیکه اگر توجهش را متمرکز کند، خود را مییابد.[6]
10. تعمق و تفکر در معقولات سبب ضعف بدن و قوى شدن قوه عاقله میگردد، پس نفس غیر از بدن و مجرد است؛ زیرا یک چیز نمیتواند علت ضعف یک موجود و در عین حال علت قوت همان موجود باشد. بنابر این قوه عاقله داراى خواص جسمانى نیست.[7]
ادله نقلى بر تجرد نفس
در قرآن آیات زیادى بر تجرد نفس دلالت دارند که جهت اختصار تنها به سه مورد اشاره میشود:
1. در سورۀ مؤمنون آیه 12- 14 خلقت انسان را بیان میکند: که او را از خاک و سپس از نطفه خلق کردیم تا اینکه میرسد به مرحلهاى که صورت انسانى پیدا میکند و کامل میشود، اما بعد از آن میفرماید: ما او را با خلق دیگرى انشا نمودیم، در صورتی که قبلاً اصطلاح و تعبیر خلق آورده بود. این نشان میدهد که انسان واجد کمالى میشود که با مراحل قبل متفاوت است و داراى شرافتى است که قبلاً واجد نبود؛ لذا جوهر او ذاتاً با مراحل قبل تفاوت دارد و چون مراحل قبلى جسم بودند، پس باید این جنبه، غیر از جسم و ماده باشد؛ یعنى مجرد باشد و به همین دلیل که انسان داراى جنبۀ غیر مادى و اشرف از آن است، خود را به جهت خلقت انسان تحسین نمود، و الا اگر این تحسین به جهت جنبۀ مادى و بدن او باشد سایر موجودات مادى هم داراى جسم و ماده هستند، در حالیکه در مورد خلقت آنها چنین نفرموده است.
2. در سوره بقره 31 – 33 آمده است: «اسماء را به آدم آموختند». طبق بیان مفسران، ذات واجب تعالى مظاهرى دارد و هر موجودى مظهر یک اسم او است؛ مثلاً ملائکه مظهر اسم علیماند، ولى انسان مظهر همه اسمای الاهی است و افضل از ملائکه است، پس وقتى ملائکه که مظهر یک اسم الهى هستند، مجردند، انسان که مظهر جمیع اسمای الهى است، باید به طریق اولى مجرد باشد، و الا اگر تنها جنبه مادى داشته باشد لازم میآید ماده که اخص از مجردات است مظهر اسمای الهى باشد، در حالیکه ملائکه که تنها مظهر یک اسم هستند مجردند، و این مستلزم تناقض است؛ زیرا لازم میآید در عین اینکه انسان پستتر و پایینتر از ملائکه است، از آنها برتر باشد!
3. قرآن کریم در سوره بقره، آیه 154 و آل عمران، 169 میفرماید: افرادى که در راه خدا کشته میشوند، از بین نمیروند، بلکه زنده هستند و نزد پروردگار روزى میخوردند و این تنها با تجرد روح سازگار است؛ چون با شهادت، بدن از بین میرود و در جنبه مادى فرقى بین شهادت و موت نیست و این هم اختصاص به شهداء ندارد؛ زیرا افراد صالح و پیامبران هم هستند که بسیارى از آنها مقامى برتر از شهدای عادى دارند و علاوه اگر با شهادت مجرد شوند، انقلاب در ذات لازم میآید. و بدیهى است که این محال است؛ زیرا چیزى که مادى است و زمینه تجرد ندارد، چگونه با شهادت مجرد میشود، و از طرفى دیگر اگر ارواح شهیدان مادى باشد و در محضر ربوبى، متنعّم باشد، لازم میآید که حضرت حق هم مادى باشد؛ زیرا ماده نیاز به محل دارد و محل هم باید مادى باشد. و نیز رویاهاى صادقه از مردگان و اطلاعات صحیح دادن یا احضار ارواح و یا کرامات اولیاء، نظریه تجرد روح را تأیید میکند.[8]
بقاى نفس بعد از موت بدن
به طور اختصار به چند دلیل به بقاى نفس اشاره میشود:
1. اگر موجودى سیر صعودى کرد و از طبیعت خارج شد، دیگر فنا و زوال بر او عارض نمیشود. ماده تا نهایت درجه امکان صعود، سیر میکند و پس از آن، صورت که همان نفس است بدن را رها میکند و موجود مجرد و بینیاز از ماده و بیگانه از طبیعت میشود. بنابر این عدم بر او عارض نمیشود؛ زیرا عدم و زوال از خواص ماده و جسم است؛ چون در ماده استعداد و قوه است و تا زمانی که این استعداد وجود دارد، ماده هم موجود است، ولى بعد از تمام شدن استعدادها و به فعلیت رسیدن آنها به سمت زوال و نابودى میرود، اما نفس چون بعد از جدایى از ماده، خواص آنرا ندارد؛ لذا ابدى و فناناپذیر میشود. تنها در یک صورت عدم برای نفس ممکن است که عبارت از فنای علت فاعلى است و این هم محال است.
بیان مطلب: علت فاعلى نفس یا واجب الوجود است و یا موجودى است که او منتهى به واجب میشود. در صورت اول چون نفس متعلّق به مبدأ است و بسیط است و هیچ ترکیب و قوهاى در او نیست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و هیچ ترکیب و قوهاى در او نیست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و عین تعلق و ربط است و چون عدم در مبدأ محال است، پس بر معلول او عروض عدم و زوال محال است؛ به جهت قاعده مسلم فلسفى که تخلف معلول از علت محال است؛ یعنى محال است که علت باشد اما معلول نباشد (استحالة عدم معلول عند وجود العلة)، (همانطور که عکس آن هم محال است) و در صورتى که علت غیر از واجب باشد، حتماً باید منتهى به واجب شود؛ چون "کل ما بالعرض ینتهى الى ما بالذات" و فرض بر این است که هر چیزى غیر از واجب، معلول و ممکن است. بنابر این باید منتهى به واجب شود و الا تسلسل لازم میآید که درجاى خودش محال بودن آن اثبات شده است؛ و چون به مبدأ واجب منتهى میشود طبق بیان گذشته عروض عدم بر او محال است.
2. نفس تا زمانی که تعلق تدبیرى به بدن دارد داراى حرکت و در نتیجه همراه با تغییر و تحوّل است. - یا سیر صعودى را طى میکند و یاسیر نزولى -، اما بعد از رهایى از بدن دیگر حرکتى در او وجود نخواهد داشت و چون حرکتى ندارد، پس تغییر و تحولى در او راه ندارد، بنابر این وجود ثابت و دائمى میشود.
اگرچه همۀ نفوس به تجرد عقلانى نمیرسند و در تجرد مثالى و خیالى باقى میمانند، اما اشکالى وارد نمیشود؛ چون در بقاى نفس، تجرد مثالى هم کافى است؛ و لذا حتى بزرگان قایل به بقاى نفوس حیوانى شدهاند که داراى قوه خیال و واهمه هستند.
3. برهان حکمت: خلقت جهان لغو و عبث نیست، بلکه از روى حکمت است، به دلیل حکیم بودن خالق آن، اگر چه خالق هستی بینیاز و غنى مطلق است؛ لذا در افعال خود نفعى - چه غیر مستقیم و چه مستقیم - ندارد، اما منافات ندارد که هدف خالق به کمال رسیدن مخلوق باشد، چنانکه در جایى از قرآن کریم میفرماید: ما انسان را براى عبادت و کمال رسیدن از راه عبودیت خلق کردیم. بنابر این عالم، مخلوق خالق حکیم است، و محال است که هدف نداشته باشد و با رسیدن به آن هدف هم به کمال میرسد و تحقق این هدف هم قطعى است. آنجا که میفرماید: هیچ تردیدى در روز قیامت و روز جزا نیست؛ زیرا او خالق موجودات است و مسلط بر آنها است. بنابر این مانعى وجود ندارد که جهان به کمال خود نرسد و چون به کمال رسیدن بدون مقدمات و ابزار مخصوص به خود ممکن نیست، خالق حکیم، موجودات را مجهز به آن وسایل نمود و کمال هم با تحقق هدف نهایى، محقق میشود. بنابر این باید نفس ابدى و فناناپذیر باشد؛ زیرا اولاً: فنا و زوال با کمال منافات دارد. ثانیاً: به کمال رسیدن و سپس معدوم شدن کار لغو و عبث است و منافى با حکمیت خالق حکیم است.
4. برهان عدالت: با توجه به اینکه همه افراد جامعه مطیع امر الهى نیستند و همیشه پیامبران الهى مخالفان و دشمنانی داشتند و در جامعه دو دسته وجود دارند. پارسایان و افراد شرور و ستمگر. پارسایان که جز به خدا و عمل صالح نمیاندیشند و خدمت به خلق را سرلوحه کار خود قرار دادهاند، و در مقابل افراد ظالم و ستمگرى که پیوسته مشغول جور و فساد و گمراه نمودن دیگران هستند، اما با اینحال نه ظالم به جزاى عمل خود میرسد و نه افراد صالح به پاداش خود و اگر ظالم هم در این دنیا مؤاخذه شود مطابق اعمالى نیست که انجام داده و حتى در بسیارى از موارد پاداش اعمال نیک هم جبران عمل صالح را نمیکند و این از خصایص دنیا است، پس باید عالَمى بعد از این باشد و روح که اصل انسانیت است بعد از جدایى و مفارقت از بدن در آنجا مستقر شود تا نتیجه کار خود را ببیند. بنابر این اگر روح نیز مانند بدن حیات خود را از دست دهد اعمال بندگان بدون جواب و پاداش میماند و این برخالق حکیم، قبیح و محال است؛ چون خلاف عدالت است، زیرا عدل یعنى «اعطاء کل ذى حقٍ حقّه» و این معنا تحقق پیدا نمیکند مگر با بقاى روح.
ادله نقلى بر بقاى روح و نفس
1. از سوره زمر آیه 42 استفاده میشود که واجب تعالى، روح مردگانى را در عالم مخصوص نگه میدارد و شاهد آن هم کلمه «توفّى» است که گرفتن و اخذ است به تمام و کمال، پس معلوم میشود که بعد از این عالم، روح معدوم نمیشود.
2. در سوره بقره، 154 و آل عمران، 169 میفرماید: افرادى که در راه خدا کشته میشوند، از بین نمیروند، بلکه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى میخورند.
3. در سوره مؤمنون آیۀ 45 و 46 میفرماید: صبح و شام بر فرعونیان عذاب نازل میشود و روز قیامت هم در شدیدترین عذاب داخل میشوند که لازمه این فرمایش بقاى نفس است؛ چون موجودى که معدوم شود و از بین برود عذابى را درک نمیکند و با سایر جمادات تفاوتى ندارد. پس باید حقیقت انسان غیر از جسم باشد.
در اینجا نظر بعضى از بزرگان فلسفه نقل میشود:
1. ابن سینا در بقاى نفس میفرماید: چون نفس منطبع در جسم نیست و تنها وسیله براى رسیدن به کمال لایق است، پس با موت که جسم را از دست میدهد، ضررى به او وارد نمیشود، چون نفس ذاتاً محتاج به ماده نیست؛ زیرا فلاسفه اتفاق دارند که نفس ذاتاً مجرد است، ولى فعلاً محتاج به ماده است. بنابر این با انعدام ماده و جسم، معدوم نمیشود.[9]
وی در جاى دیگر میگوید؛ چون نفس متصل به عقل فعال است با از دست دادن جسم که جنبه وسیله بودن براى او دارد، ضررى بر نفس وارد نمیشود؛ زیرا نفس به ذاته خود را تعقل میکند و نه با آلت و وسیله. اولاً: تجرد نفس ثابت شد، و ثانیاً: طبق قاعده فلسفى که هر مجردى به ذاته خود را تعقل میکند و علم حضورى به خود دارد و نه تنها خود، بلکه مجردات دیگر را نیز درک میکند.[10]
2. اما نظر ملاصدرا مؤسس حکمت متعالیه به این مضمون است: نفس بعد از به دست آوردن کمالات به جایى میرسد که دیگر احتیاجى به بدن ندارد؛ لذا از او جدا میشود و به مبدأ خود رجوع میکند و در آنجا بسیار مسرور و شاد میشود که با جسم و بدن درک آن ممکن نیست. وی همچنین میگوید: هر چه تعلّق و وابستگى نفس به بدن بیشتر باشد، کمتر خود را درک میکند و اگر این فاصله بیشتر شود، بهتر خود را درک میکند و با موت این ادراک به حد کمال میرسد.[11]
توضیح این نکته ضرورى است که اگر چه ادله بقاى نفس، مرگ نفس را رد میکند، اما مبتلا نشدن روح به خواب را هم میتوان از این ادله استفاده کرد؛ زیرا خواب مرتبه نازله مرگ است و فرق بین آن دو به این است که با مرگ ارتباط بین نفس و بدن کاملاً قطع میشود و روح بعد از رسیدن به کمال لایق خود بدن را رها میکند، ولى با خواب ارتباط و علاقه روح و بدن کاملاً از بین نمیرود، بلکه ضعیف میشود و تقریباً میتوان گفت در مدت خواب، روح در بدن تصرّفى نمیکند، مگر اندک. به علاوه این حدیث هم میتواند مؤید گفتار ما باشد که "النّوم اخ الموت".[12]
البته براى به خواب نرفتن روح میتوان دلیل دیگرى آورد به این بیان: از طرفى چون در اول این مقاله تجرد روح ثابت شد و اینکه روح غیر از بدن و جسم است، و از طرفى؛ چون خواب براى تجدید قوا و به دست آوردن نیروى مجدد و رفع خستگى است و این موارد هم از خواص و آثار جسم است، نتیجه میگیریم که روح و نفس انسانى به خواب نمیرود.
[1]. ابن سینا، اشارات، نمط سوم و هفتم، ایران؛ علامه حلى، شرح تجرید، ط بیروت، مقصد دوم؛ ملاصدرا، اسفار الاربعه، بیروت، ج 9، فصل اول ص 260.
[2]. مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار، ج 58، باب 42، ص 17، بیروت؛ معاد از دیدگاه امام خمینی (رض)، ص 38؛ اسفار، ج 8، ص 295.
[3]. شرح تجرید، مقصد دوم، فصل 4، مسأله 5.
[4]. اسفار، ج 8، ص 302؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 58، باب 42، ص 18، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.
[5]. علامه طباطبایى، نهایة الحکمة، مرحله سوم، ص 34، قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1404ق.
[6] ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، فصل اول، ص 292.
[7] . صدر المتألهین، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 8، ص 295، بیروت، دار احیاء التراث، چاپ سوم، 1981م؛ بحار الانوار، ج 58، ص 18.
[8]. بحار الانوار، ج 58، باب 42، ص 6؛ معاد از دیدگاه امام (رض)، ص 50.
[9]. الاشارات و التنبیهات، ص 126، قم، البلاغه، چاپ اول، 1375ش.
[10]. همان.
[11]. اسفار، ج 9، ص 27.
[12]. منسوب به امام صادق(ع) مصباح الشریعة، ترجمه، مصطفوى، حسن، ص 181، تهران، انجمن اسلامی حکمت و فلسفه ایران، چاپ اول، 1360ش.