کد سایت
fa28705
کد بایگانی
34556
نمایه
آمنه بنت شرید
طبقه بندی موضوعی
تاريخ بزرگان
برچسب
آمنه|بنت شرید|همسر عمرو بن الحمق
خلاصه پرسش
آمنه بنت شرید که بود؟
پرسش
آمنه بنت شرید که بود؟
پاسخ اجمالی
آمنة بنت شرید(آمنه دختر شرید)، همسر عمرو بن الحمق(یکی از یاران خاص امام علی) بود که داستان درگیری او با معاویه و اطرافیانش و به چالش کشیدن آنها در برخی کتب تاریخی بیان شده است. او سرانجام بعد از تحمل چند سال زندان هنگام برگشت از دمشق، در شهر حمص به طور مشکوکی جان سپرد.
پاسخ تفصیلی
آمنة بنت شرید(آمنه دختر شرید)، همسر عمرو بن الحمق(یکی از یاران خاص امام علی) بود که داستان درگیری او با معاویه و اطرافیانش و به چالش کشیدن آنها در برخی کتب تاریخی بیان شده است. او سرانجام بعد از تحمل چند سال زندان هنگام برگشت از دمشق، در شهر حمص به طور مشکوکی جان سپرد. در یکی از کتابهای تألیف شده در قرن سوم هجری، ماجرای این شیر زن اینگونه نقل شده است:
بعد از آنکه امام علی(ع) به شهادت رسید، معاویه شیعیان آنحضرت را مورد تعقیب قرار داد. یکی از این افراد تحت تعقیب، عمرو بن حمق خزاعی بود که از دست او گریخته و معاویه به دنبال آن، همسرش آمنة بنت شرید را دستگیر و به مدت دو سال در زندان دمشق زندانی کرد. بعد از آن بود که عمرو بن حمق به اسارت سپاهیان معاویه درآمده و سپس به شهادت رسید و سر او برای معاویه فرستاده شد که اولین سری بود که بعد از اسلام برای دیگری فرستاده میشد! هنگامی که سر عمرو نزد معاویه رسید، او این سر را نزد همسرش آمنه که در زندان بود فرستاد و به نگهبان زندان گفت: این سر را به دامنش انداخته و دقت کن تا هر آنچه او میگوید را به خاطر سپرده و برایم نقل کنی! نگهبان نیز همین دستور را انجام داد. آمنه ساعتی را برای شوهرش به گریه و زاری پرداخته و سپس دستش را بر سر او کشیده و گفت: چقدر اندوهناکم که او را در دنیای دون کوچک شمردند و از طرف حکومت او را در تنگنا قرار دادند. شما او را به مدت طولانی از من دور نگه داشتید و اکنون پیکر بیجانش را به من هدیه میدهید! پس درود بر آنکه هیچگاه محبتم به او کاسته نشده و امروز نیز او را فراموش نخواهم کرد!
ای نگهبان! این سر را به معاویه برگردان و بدون آنکه مخفیکاری کنی، این پیغام مرا به او بگو: خدا فرزندانت را بیپدر کند و خانوادهات را از تو دور گرداند و گناهت بخشوده نشود. نگهبان نزد معاویه رفته و -طبق دستور قبلی- تمام سخنان این بانوی شجاع را برای او بازگو کرد.
معاویه بعد از شنیدن این سخنان دستور داد تا آن زن را به نزد او آورند. آن بانو نزد معاویه حاضر شد، در حالیکه مردمانی گرد معاویه بودند؛ از جمله شخصی به نام «ایاس بن حسل» که به دلیل عارضهای که در دهانش بود، صورتش متورم بوده و به سختی سخن میگفت.
معاویه -با لحنی تهدیدآمیز- به آمنه گفت: ای دشمن خدا! تو همانی که سخنانی به نقل از او شنیدهام؟!
آمنه گفت: بلی! پشیمان هم نشدهام، عذر هم نمیخواهم، انکار هم نمیکنم! به جانم سوگند که اگر خدا بپذیرد، تا توانستهام علیه تو دعا کردهام و پروردگار نیز ناظر بر کردار بندگان است و من نیز هنوز تمام مجازات تو را نچشیدهام و بدان که خدا با عذابی سهمگین به دنبال تو است!
معاویه از او رو برگرداند. ایاس به معاویه گفت: این زن را هم بکش که سوگند به خدا شوهرش بیش از او استحقاق مجازات را نداشت(او از شوهرش هم بدتر است)!
آمنه رو به ایاس کرده و هنگامی که تورم دهان او را دید، با لحنی تمسخر آمیز به او گفت: وای بر تو و خاک بر سرت! تو اکنون که گویا در میان صورتت قورباغهای خفته! از معاویه میخواهی که همانطور که دیروز شوهرم را به شهادت رساند، امروز مرا نیز به قتل برساند؟! و سپس این آیه از قرآن را تلاوت کرد: «إِنْ تُرِیدُ إِلَّا أَنْ تَکُونَ جَبَّاراً فِی الْأَرْضِ وَ ما تُرِیدُ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْمُصْلِحِینَ»؛[1] تو میخواهی در زمین گردنکشی کنی و نمیخواهی از آشتیدهندگان باشی! معاویه با شنیدن این سخنان، خندهاش گرفته و به او گفت: خدا پاداشت دهد! از اینجا بیرون برو و دیگر در دیار شام خبری از تو نشنوم!
آمنه گفت: به پدرم سوگند که از اینجا بیرون رفته و دیگر در دیار شام سخنی از من نخواهی شنید؛ زیرا نه شام را دوست دارم و نه هیچ فردی از بستگانم در اینجا است که نزد او باشم؛ اینجا وطنم نیست و خانهای در آن ندارم و دیهای که باید در این سرزمین به من پرداخت شود، بسیار سنگین است؛ در اینجا چشم روشنی نداشتم و اینجا نزدت برنخواهم گشت؛ زیرا هر کجا که تو باشی من نخواهم بود!
معاویه با اشارۀ انگشتانش به او فهماند که از آنجا برود. آمنه هنگامی که از آنجا بیرون میرفت، با خود زمزمه میکرد: از رفتار معاویه در شگفتم که چون زبانش از جوابم درماند، با انگشتانش به من اشاره میکند که خارج شوم! سوگند به خدا که شوهرم عمرو (فردای قیامت) با کلامی شیوا که از تیزی آهن برندهتر باشد به نبرد با او خواهد پرداخت و گرنه من دختر شرید نیستم! در این هنگام اسود هلالی که مردی سیاه چرده، بیمو، گردن باریک و پیسیزده بود سخن او را شنیده، رو به او کرده و گفت: روی سخنت با چه فردی است؟ آیا به امیرالمؤمنین معاویه توهین میکنی؟! خدا تو را لعنت کند!
آمنه رو به او کرده و گفت: خاک بر سرت و دماغت بریده باد! آیا مرا لعنت میکنی! در حالیکه لعنت پروردگار در میان بدنت و از سر تا نوک پایت تو را فرا گرفته است! خفه شو، ای حشرۀ زشت! چه ذلیل و خوار است آنکه شخصی مثل تو را یار و یاور خویش قرار داده!....
اسود هلالی با شنیدن این سخنان شوکه شده، با نگاهی تعجّب آلود به آمنه مینگریست و سپس از اطرافیانش پرسید که این زن کیست؟ که آنان آمنه را به او معرفی کردند و او از ترس زبان شیوایش، شروع به معذرتخواهی از آمنه کرد. آمنه پاسخ داد که عذرخواهی تو را پذیرفتم و اگر دوباره سخنی بر زبان آوری، من هم به سخنانم ادامه خواهم داد و آبرویت را بیش از این خواهم برد و دیگر هیچ عذرخواهی را هم قبول نکرده و از هیچ فردی هم نخواهم هراسید!
این جریان به گوش معاویه هم رسید و او به اسود گفت: تو آیا گمان میکردی که هیچگاه با فردی مواجه نخواهی شد که در سخن گفتن بر تو پیروز شود؟! ... چرا قبل از اینکه مجبور به غلط کردن و عذرخواهی شوی، سخن گفتن با او را رها نکردی؟!
اسود پاسخ داد که سوگند به خدا، همانگونه است که تو میگویی! من تا کنون هیچگاه با زنی مانند این زن برخورد نکرده بودم. او قلبی قدرتمند، زبانی آهنین و جوابی سرکوبگر در اختیار داشت! مرا به شدت در ترس و هراس فرو برد و تا توانست به من دشنام گفت!
بعد از این ماجرا، معاویه به یکی از اطرافیانش به نام «عبید بن اوس» رو کرده و گفت: پول بسیاری در اختیار این زن قرار بده تا او زبانش را نسبت به ما نگهدارد و وامهایش را بپردازد و به آسانی به وطنش بازگردد! و سپس دست به دعا برداشته! و گفت: خدایا شر زبان او را از من کوتاه کن!
هنگامی که پیک معاویه همراه با مقداری پول نزد آمنه رسید، آمنه گفت: از معاویه در شگفتم که از طرفی شوهرم را میکشد و از طرف دیگر برایم پول و جایزه میفرستد! ... سپس عازم منطقه جزیره (واقع در شمال عراق) شد که در بین راه و هنگام عبور از شهر حمص به دلیل بیماری طاعون!! در آن شهر کشته شد.[2]
بعد از آنکه امام علی(ع) به شهادت رسید، معاویه شیعیان آنحضرت را مورد تعقیب قرار داد. یکی از این افراد تحت تعقیب، عمرو بن حمق خزاعی بود که از دست او گریخته و معاویه به دنبال آن، همسرش آمنة بنت شرید را دستگیر و به مدت دو سال در زندان دمشق زندانی کرد. بعد از آن بود که عمرو بن حمق به اسارت سپاهیان معاویه درآمده و سپس به شهادت رسید و سر او برای معاویه فرستاده شد که اولین سری بود که بعد از اسلام برای دیگری فرستاده میشد! هنگامی که سر عمرو نزد معاویه رسید، او این سر را نزد همسرش آمنه که در زندان بود فرستاد و به نگهبان زندان گفت: این سر را به دامنش انداخته و دقت کن تا هر آنچه او میگوید را به خاطر سپرده و برایم نقل کنی! نگهبان نیز همین دستور را انجام داد. آمنه ساعتی را برای شوهرش به گریه و زاری پرداخته و سپس دستش را بر سر او کشیده و گفت: چقدر اندوهناکم که او را در دنیای دون کوچک شمردند و از طرف حکومت او را در تنگنا قرار دادند. شما او را به مدت طولانی از من دور نگه داشتید و اکنون پیکر بیجانش را به من هدیه میدهید! پس درود بر آنکه هیچگاه محبتم به او کاسته نشده و امروز نیز او را فراموش نخواهم کرد!
ای نگهبان! این سر را به معاویه برگردان و بدون آنکه مخفیکاری کنی، این پیغام مرا به او بگو: خدا فرزندانت را بیپدر کند و خانوادهات را از تو دور گرداند و گناهت بخشوده نشود. نگهبان نزد معاویه رفته و -طبق دستور قبلی- تمام سخنان این بانوی شجاع را برای او بازگو کرد.
معاویه بعد از شنیدن این سخنان دستور داد تا آن زن را به نزد او آورند. آن بانو نزد معاویه حاضر شد، در حالیکه مردمانی گرد معاویه بودند؛ از جمله شخصی به نام «ایاس بن حسل» که به دلیل عارضهای که در دهانش بود، صورتش متورم بوده و به سختی سخن میگفت.
معاویه -با لحنی تهدیدآمیز- به آمنه گفت: ای دشمن خدا! تو همانی که سخنانی به نقل از او شنیدهام؟!
آمنه گفت: بلی! پشیمان هم نشدهام، عذر هم نمیخواهم، انکار هم نمیکنم! به جانم سوگند که اگر خدا بپذیرد، تا توانستهام علیه تو دعا کردهام و پروردگار نیز ناظر بر کردار بندگان است و من نیز هنوز تمام مجازات تو را نچشیدهام و بدان که خدا با عذابی سهمگین به دنبال تو است!
معاویه از او رو برگرداند. ایاس به معاویه گفت: این زن را هم بکش که سوگند به خدا شوهرش بیش از او استحقاق مجازات را نداشت(او از شوهرش هم بدتر است)!
آمنه رو به ایاس کرده و هنگامی که تورم دهان او را دید، با لحنی تمسخر آمیز به او گفت: وای بر تو و خاک بر سرت! تو اکنون که گویا در میان صورتت قورباغهای خفته! از معاویه میخواهی که همانطور که دیروز شوهرم را به شهادت رساند، امروز مرا نیز به قتل برساند؟! و سپس این آیه از قرآن را تلاوت کرد: «إِنْ تُرِیدُ إِلَّا أَنْ تَکُونَ جَبَّاراً فِی الْأَرْضِ وَ ما تُرِیدُ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْمُصْلِحِینَ»؛[1] تو میخواهی در زمین گردنکشی کنی و نمیخواهی از آشتیدهندگان باشی! معاویه با شنیدن این سخنان، خندهاش گرفته و به او گفت: خدا پاداشت دهد! از اینجا بیرون برو و دیگر در دیار شام خبری از تو نشنوم!
آمنه گفت: به پدرم سوگند که از اینجا بیرون رفته و دیگر در دیار شام سخنی از من نخواهی شنید؛ زیرا نه شام را دوست دارم و نه هیچ فردی از بستگانم در اینجا است که نزد او باشم؛ اینجا وطنم نیست و خانهای در آن ندارم و دیهای که باید در این سرزمین به من پرداخت شود، بسیار سنگین است؛ در اینجا چشم روشنی نداشتم و اینجا نزدت برنخواهم گشت؛ زیرا هر کجا که تو باشی من نخواهم بود!
معاویه با اشارۀ انگشتانش به او فهماند که از آنجا برود. آمنه هنگامی که از آنجا بیرون میرفت، با خود زمزمه میکرد: از رفتار معاویه در شگفتم که چون زبانش از جوابم درماند، با انگشتانش به من اشاره میکند که خارج شوم! سوگند به خدا که شوهرم عمرو (فردای قیامت) با کلامی شیوا که از تیزی آهن برندهتر باشد به نبرد با او خواهد پرداخت و گرنه من دختر شرید نیستم! در این هنگام اسود هلالی که مردی سیاه چرده، بیمو، گردن باریک و پیسیزده بود سخن او را شنیده، رو به او کرده و گفت: روی سخنت با چه فردی است؟ آیا به امیرالمؤمنین معاویه توهین میکنی؟! خدا تو را لعنت کند!
آمنه رو به او کرده و گفت: خاک بر سرت و دماغت بریده باد! آیا مرا لعنت میکنی! در حالیکه لعنت پروردگار در میان بدنت و از سر تا نوک پایت تو را فرا گرفته است! خفه شو، ای حشرۀ زشت! چه ذلیل و خوار است آنکه شخصی مثل تو را یار و یاور خویش قرار داده!....
اسود هلالی با شنیدن این سخنان شوکه شده، با نگاهی تعجّب آلود به آمنه مینگریست و سپس از اطرافیانش پرسید که این زن کیست؟ که آنان آمنه را به او معرفی کردند و او از ترس زبان شیوایش، شروع به معذرتخواهی از آمنه کرد. آمنه پاسخ داد که عذرخواهی تو را پذیرفتم و اگر دوباره سخنی بر زبان آوری، من هم به سخنانم ادامه خواهم داد و آبرویت را بیش از این خواهم برد و دیگر هیچ عذرخواهی را هم قبول نکرده و از هیچ فردی هم نخواهم هراسید!
این جریان به گوش معاویه هم رسید و او به اسود گفت: تو آیا گمان میکردی که هیچگاه با فردی مواجه نخواهی شد که در سخن گفتن بر تو پیروز شود؟! ... چرا قبل از اینکه مجبور به غلط کردن و عذرخواهی شوی، سخن گفتن با او را رها نکردی؟!
اسود پاسخ داد که سوگند به خدا، همانگونه است که تو میگویی! من تا کنون هیچگاه با زنی مانند این زن برخورد نکرده بودم. او قلبی قدرتمند، زبانی آهنین و جوابی سرکوبگر در اختیار داشت! مرا به شدت در ترس و هراس فرو برد و تا توانست به من دشنام گفت!
بعد از این ماجرا، معاویه به یکی از اطرافیانش به نام «عبید بن اوس» رو کرده و گفت: پول بسیاری در اختیار این زن قرار بده تا او زبانش را نسبت به ما نگهدارد و وامهایش را بپردازد و به آسانی به وطنش بازگردد! و سپس دست به دعا برداشته! و گفت: خدایا شر زبان او را از من کوتاه کن!
هنگامی که پیک معاویه همراه با مقداری پول نزد آمنه رسید، آمنه گفت: از معاویه در شگفتم که از طرفی شوهرم را میکشد و از طرف دیگر برایم پول و جایزه میفرستد! ... سپس عازم منطقه جزیره (واقع در شمال عراق) شد که در بین راه و هنگام عبور از شهر حمص به دلیل بیماری طاعون!! در آن شهر کشته شد.[2]