کد سایت
fa3457
کد بایگانی
3197
نمایه
ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم مادر امام زمان(عج)
طبقه بندی موضوعی
تاريخ بزرگان,مادر امام مهدی
خلاصه پرسش
آیا مادر امام زمان(عج) نوه پادشاه روم بوده است؟
پرسش
آیا مادر امام زمان(عج) نوه پادشاه روم بوده است؟ چرا نام مادر امام زمان(عج) از «ملیکه» به «نرجس» تغییر یافت؟
پاسخ اجمالی
بنا به نقل احادیث و تواریخ، نام اصلی مادر امام زمان(عج) «ملیکه» بوده، که از طرف پدر، دختر یشوعا فرزند قیصر روم، و از طرف مادر از نوادگان شمعون بن حمون بن صفا، وصى عیسى(ع) است. ولی خودشان را با نام نرجس (نام عربی) معرفی کردند.
پاسخ تفصیلی
در کتاب «الغیبة» شیخ طوسى از بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزندان ابو ایوب انصارى و یکى از شیعیان مخلص حضرت امام على النقى و امام حسن عسکرى(ع) است و در سامره همسایه حضرت بود، روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام على النقى(ع) نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، بهطورى که فرزندان شما آنرا به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را در مقام دوستى با ما فضیلتى دهم و این رازى که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشى میگیرى. سپس نامه پاکیزهاى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آنرا با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که دویست و بیست اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد میروى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مییابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد، و اسیران را دیدى، میبینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصى بنام «عمر بن زید» برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد.
در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفّت این کنیز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد.
در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا در باره نویسنده آن بیاندیشد.
اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او، کنیزک را میخرم.
بشر بن سلیمان میگوید: آنچه امام على نقى(ع) فرموده بود امتثال نمودم.
چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت گریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد.
من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.
من گفتم: عجبا! نامهاى را میبوسى که نویسنده آنرا نمیشناسى! گفت: من «ملیکه» دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و نسبم به شمعون وصى حضرت عیسى(ع) میرسد، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم(ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى به روى زمین فرو ریخت و پایههاى تخت در هم شکست.
پسر عمویم با حالت بی هوشى از بالاى تخت بر روى زمین افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت لرزیدند.
بزرگ اسقفها چون این را دید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با این حال به اسقفها دستور داد تا پایههاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پردهها بیفتاد.
شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جاى تخت منبرى که نور از آن میدرخشید قرار دارد.
چیزى نگذشت که «محمد»(ص) پیامبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى(ع) به استقبال شتافت و با محمد(ص) معانقه کرد و محمد(ص) فرمود: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکرى(ع) نمود. حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوى تو روى آورده با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد(ص) بالاى منبر رفت و خطبهاى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آنرا پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکرى(ع) موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
جدّم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم:
پدر جان! اگر در به روى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه(س) با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمدهاند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود:
این بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکرى (ع) به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه میبرد.
اگر میخواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و اینکه محمد پدر من خاتم پیغمبران است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه(س) مرا در آغوش گرفت و بدینگونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالی که از گذشته شکوه مینمودم گفتم:
اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى جز مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آوردهاى هر شب به دیدنت میآیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تا کنون شبى نیست که وجود نازنینش را بخواب نبینم.
بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکرى(ع) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان میفرستد تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عدهاى از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدینگونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تا کنون به کسى نگفتهام نوه پادشاه روم هستم.
حتى پیر مردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟
بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.
بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام على نقى(ع) آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟
گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟ فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدامیک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آنکس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصىّ او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرض کرد: از شبى که به دست حضرت فاطمه زهرا(ع) اسلام آوردم شبى نیست که او به دیدن من نیامده باشد.
در این وقت امام دهم به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام على نقى(ع) فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد(ص) است.[1]
در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفّت این کنیز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد.
در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا در باره نویسنده آن بیاندیشد.
اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او، کنیزک را میخرم.
بشر بن سلیمان میگوید: آنچه امام على نقى(ع) فرموده بود امتثال نمودم.
چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت گریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد.
من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.
من گفتم: عجبا! نامهاى را میبوسى که نویسنده آنرا نمیشناسى! گفت: من «ملیکه» دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و نسبم به شمعون وصى حضرت عیسى(ع) میرسد، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم(ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى به روى زمین فرو ریخت و پایههاى تخت در هم شکست.
پسر عمویم با حالت بی هوشى از بالاى تخت بر روى زمین افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت لرزیدند.
بزرگ اسقفها چون این را دید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با این حال به اسقفها دستور داد تا پایههاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پردهها بیفتاد.
شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جاى تخت منبرى که نور از آن میدرخشید قرار دارد.
چیزى نگذشت که «محمد»(ص) پیامبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى(ع) به استقبال شتافت و با محمد(ص) معانقه کرد و محمد(ص) فرمود: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکرى(ع) نمود. حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوى تو روى آورده با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد(ص) بالاى منبر رفت و خطبهاى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آنرا پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکرى(ع) موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
جدّم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم:
پدر جان! اگر در به روى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه(س) با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمدهاند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود:
این بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکرى (ع) به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه میبرد.
اگر میخواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و اینکه محمد پدر من خاتم پیغمبران است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه(س) مرا در آغوش گرفت و بدینگونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالی که از گذشته شکوه مینمودم گفتم:
اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى جز مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آوردهاى هر شب به دیدنت میآیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تا کنون شبى نیست که وجود نازنینش را بخواب نبینم.
بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکرى(ع) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان میفرستد تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عدهاى از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدینگونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تا کنون به کسى نگفتهام نوه پادشاه روم هستم.
حتى پیر مردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟
بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.
بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام على نقى(ع) آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟
گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟ فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدامیک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آنکس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصىّ او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرض کرد: از شبى که به دست حضرت فاطمه زهرا(ع) اسلام آوردم شبى نیست که او به دیدن من نیامده باشد.
در این وقت امام دهم به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام على نقى(ع) فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد(ص) است.[1]
[1]. مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، ترجمه: دوانى، على، (مهدى موعود)، ج 51، ص 6 – 10و ج 13، ص 182 - 198، تهران، دار الکتب الاسلامیه، چاپ بیست و هشتم، 1378ش؛ فتال نیشابورى، روضة الواعظین و بصیرة المتعظین، ج 1، ص 252 - 255، قم، انتشارات رضى؛ شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، ص 417 - 423، تهران، اسلامیه، 1395ق.