نهاد انسان، کانون دو نیروى بزرگ و عظیم (عقل و عشق) است که هر کدام از آنها در زندگى انسان نقش مهمى را بر عهده دارند، "عقل" بسان چراغ پر نورى است که در مسیر پُرپیچ و خم زندگى پرتو افکنى میکند. "عقل" از سنخ کشش و گرایش نیست، بلکه سامان دهى کششهاى موجود در انسان را بر عهده دارد و از کارکردهای آن حسابگرى است. اگرچه این واژه در اصطلاح غربی معنای دیگری یافته است. و عقل در این مفهوم جز به ارقام و جمع و تفریق و سود و زیان، به چیز دیگرى نمیاندیشد و در خدمت شهوت و خواستههای نفسانی قرار گرفته است.
"عشق" عبارت است از میل و کشش و جاذبهاى که در طبع انسان نسبت به چیز دیگرى وجود دارد.
"ایمان" همان اذعان قلبى و دل سپردن است که تحقق واقعى آن در گرو تحقق دو عنصر اساسى؛ یعنى عشق و اقناع عقل میسّر میباشد.
"قلب و دل" در عرف عام و در نوشتههاى عرفا در مقابل "عقل" قرار گرفته است. بدین معنا که مراد از عقل، عقل جزئى است، نه عقل کلى. اما با رجوع به آیات قرآن، درمییابیم که قلب به اصطلاح قرآنى هم مرکز ادراکات حصولى و حضورى است، و هم مرکز عواطف، پس مراد از آن همان روح و نفس انسان است که منشأ زندگى انسانى است، نه زندگى و حیات نباتى و حیوانى.
و مراد از "دل" آنگاه که در مقابل "عقل" قرار میگیرد، همان بُعدى از روح آدمى است که ادراکات شهودى و حضورى و عواطف و عشق از او ناشى میشود.
انسان موجودى است با گرایشها و میلها و تواناییهاى مختلف؛ رفتارش گاهى از غریزه سرچشمه میگیرد، مانند خوردن غذا و... و زمانى هم از تأثرات روحى؛ مانند ترس و وحشت و... و گاه از میلهاى عالى انسانى؛ مانند حقیقتجویى و کمالطلبى و میل به فضایل اخلاقى؛ و زمانى هم از احساسها و عواطف که برخى مثبتاند؛ مثل انس و محبت و برخى دیگر منفى؛ مانند حسد و کینه.[1]
در زبان قرآن و روایات از خاستگاه این گرایشها به نفس تعبیر میشود[2]. نفس بر اثر شرایط مختلفى که برایش پیش میآید و فعالیتهاى گوناگونى که انجام میدهد و بهرههاى متنوعى که میگیرد، گاهى "امّاره" است، و زمانى "لوّامه"، و گاهى هم "مطمئنه"؛ و آنگاه که از میلهاى غریزى و کششهاى، بدون تفکر پیرامون نتیجه و عاقبت آن، پیروى مینماید، "هواى نفس" نامیده میشود.
افعال اختیارى انسان از دو مبدأ نفسانى نشأت میگیرد. 1. بینشها و شناختها، 2. تمایلات و گرایشات. یکى روشنگرى میکند و اثرش کشف واقعیتها است، و دیگرى تحریک کننده است و انسان را به سوى انجام کار بر میانگیزد.
عقل
عقل نیرویى است که در نفس انسانى به ودیعه نهاده شده است و از سنخ کشش و گرایش نیست.
عقل چراغى است که روشنگرى میکند و حسابگرى است که کارها را مورد سنجش قرار میدهد، و محاسبه میکند که کار مورد نظر چه تأثیرى نسبت به آینده و سرنوشت و آخرت ما دارد. از گرایشهایى که در نفس وجود دارد دستهاى مورد تصدیق و توافق روشنگرى و سنجش عقل است و دستهاى دیگر ارضاى خود را به هر طریق ممکن میطلبد، هر چند که با هدایتها و روشنگرى عقل تطبیق نکند.[3] به هر حال عقل دو گونه محصول دارد: گاهى در حوزهى هست و نیست به قضاوت مىپردازد، و گاهى در حوزهى باید و نباید، از اولى به "عقل نظرى" و از دومى به "عقل عملى" تعبیر میشود. عقل نظرى در جهاد علمى مرز وهم و خیال را مشخص مینماید، تا انسان در مسائل علمى و نظرى در ورطهى مغالطه سقوط نکند، و عقل عملى تعدیل خصلتهاى اخلاقى را بر عهده دارد و به منظور تنظیم خواستهها و گرایشها و میلها وارد عمل میشود و به تناسب نوع عملکردى که دارد به آن "عقل حسابگر" هم اطلاق میگردد.[4]
شهید مطهرى در این باره میفرماید: انسان از دو جهت تواناییهایى دارد که سایر جاندارها از آن بیبهرهاند، 1. در انسان یک سلسله میلها و جاذبههاى معنوى مثل حس اخلاقى و حس کنجکاوى و حس زیبایى، دوستى و پرستش وجود دارد که در سایر جاندارها وجود ندارد، این جاذبهها به انسان این امکان را میدهد که دایرهى فعالیتش را از حدود مادیات توسعه دهد و تا افق عالى معنویات بکشاند.
- انسان به نیروى عقل و اراده مجهز است. عقل تشخیص میدهد و اراده انجام میدهد، انسان قدرت محاسبه و اندیشه در ترجیح جانب میلها یا جانب امرى را که بالفعل میلى به سوى او نیست، و صرفاً دوراندیشى، آنرا اقتضا میکند، دارد. همچنین از قدرت محاسبه و ایستادگى در مقابل میلهاى درونى بهرهمند است. انسان میتواند سرنوشتش را در دست نیروهاى خارجى قرار ندهد و خود را از تحت جاذبههاى نیروهاى خارجى نجات داده و مالک خویشتن شود و به آزادى معنوى دست یابد و بر همهى میلهاى خود حکومت کند.[5]
وی در جاى دیگر میگوید: لذت را طبیعت و غریزه تشخیص میدهد و مصلحت را عقل. لذت بر انگیزانندهى میل است و مصلحت برانگیزانندهى اراده. انسان کارهاى تدبیرى خویش را با نیروى عقل و اراده انجام میدهد، در حالیکه کارهاى التذاذى به حکم احساس و میل صورت میگیرد. معناى اینکه کارهاى تدبیرى به حکم عقل انجام میگیرد، این است که نیروى حسابگرِ عقل، خیر و کمال و یا لذتى را در دور دست میبیند و راه وصول به آنرا که احیاناً دشوار است کشف میکند و طرح وصول به آنرا میریزد. و معناى اینکه (کارهاى تدبیرى) با نیروى اراده انجام میگیرد، این است که در انسان یک قوهى وابسته به قوهى عقل وجود دارد که نقش آن اجراى مصوبات عقل است و احیاناً بر خلاف همهى میلها و همهى جاذبهها و کششهاى طبیعى، مصوبات عقلانى و طرحهاى فکرى را به مرحلهى عمل در میآورد. مانند آنچه در شخص مریض اتفاق میافتد. بیمارى که میل به مصرف غذاهاى مورد علاقهى خود دارد و از دوا نفرت داشته و از نوشیدن دواى تلخ و بدمزه رنج میبرد، اما به حکم عقل مصلحتاندیش و با نیروى ارادهى حاکم بر میلها، دواى تلخ و بدمزه را میخورد.
حال اگر فعالیتهاى تدبیرى، فعالیتهاى التذاذى را زیر پوشش قرار دهند و فعالیتهاى التذاذى، بخشى از طرح کلى و برنامهى عام تدبیرى زندگى قرار گیرند، طبیعت با عقل و میل با ارده، انطباق مییابند.
از سویى، انسان در فعالیتهاى تدبیرى خود، خواه ناخواه نیازمند به طرح و برنامه و روش و انتخاب وسیله، براى وصول به مقصد میباشد؛ چون فعالیتهاى تدبیرى بر محور یک سلسله غایات و اهداف دور دست، گردش میکنند. این فعالیتها نباید با گرایشهاى عالى انسانیت در تضاد باشند، و الاّ از فعالیتهاى التذاذى حیوانى بسى خطرناکتر است.
از سوى دیگر، عقل مسلماً نمیتواند در دایرهى وسیع و کلى، طرح و برنامهى جامع بریزد که سعادت همه جانبهى انسان را تأمین کند؛ زیرا که بر مجموع مصالح زندگى احاطه ندارد.
بدین سبب نیاز به ایدئولوژى(مکتب) ضرورت پیدا میکند و این افق وحى است که خطوط اصلى شاهراه به سعادت را مشخص میکند و کار عقل و علم حرکت در درون این خطوط اصلى است. پیوستن فرد به ایدئولوژى آنگاه واقعى میشود که شکل ایمان به خود گیرد. ایدئولوژى کارآمد از طرفى باید بر نوعى جهانبینى تکیه داشته باشد که بتواند اندیشه و عقل را اقناع و تغذیه نماید، و از طرف دیگر باید بتواند منطقاً از جهانبینى خود هدفهایى را استنتاج کند که کشش و جذبه داشته باشد، در این هنگام "عشق" و "اقناع" که دو عنصر اساسى ایماناند دست به دست یکدیگر داده و جهان را میسازند.[6]
از اینروى در تعریف ایمان میتوان گفت، "ایمان" عبارت است از: تصدیق و اذعان قلبى که نوعى صفت و حالت نفسانى نسبت به یک امر است و با صرف شناخت و معرفت تفاوت دارد.[7] جایگاه تحقق ایمان، نفس و قلب و دل است و اگر چه آثار قولى و فعلى دارد، اما تحقق حقیقت آن بر قول و عمل متوقف نیست؛ لذا میان اسلام و ایمان نسبت عام و خاص مطلق است؛ یعنى هر مؤمنى مسلمان است، ولى ممکن است برخى از مسلمانان در ظاهر تسلیم حق باشند ولى مؤمن نباشند.[8]
ایمان
ایمان عملى است که از قلب سر میزند و در شمار افعال قلبى و اختیارى است و با علم و عقیده متفاوت است؛ چون علم و عقیده بدون اختیار حاصل میشوند و تابع مقدمات و مبادى خاص خود هستند.[9] ایمان، دل دادن و دل سپردن است، و این زمانى محقق میشود که روى دل به سوى دیگر نباشد. ایمان پذیرش و التزام عملى به یک حقیقت است و از مقولهی فهمیدن و دانستن نیست، علم، به ذهن مربوط است و ایمان، کار دل است، البته علم زمینه ساز ایمان و شرط لازم براى آن است.[10]
شهید مطهرى، در فرق بین علم و ایمان اینگونه میگوید: علم به ما روشنایى و توانایى میدهد و ایمان عشق و امید و گرمى، علم ابزار میسازد و ایمان مقصد، علم سرعت میدهد و ایمان جهت، علم توانستن است و ایمان خوب خواستن، علم مینمایاند که چه هست و ایمان الهام میبخشد که چه باید کرد. علم وجود انسان را به صورت افقى گسترش میدهد و ایمان به شکل عمودى بالا میبرد. علم زیبایىِ عقل است و ایمان، زیبایىِ روح. علم زیبایىِ اندیشه است و ایمان، زیبایىِ احساس.[11]
عشق
و اما "عشق" در کتب لغت، به معناى "دوستى شدید" آمده است.[12] و گفته شده است که از "عَشَقه" مشتق شده است و عشق همان گیاه پیچک است که درخت را احاطه و در نهایت راه تنفس را بر او میبندد و درخت زرد میگردد.[13]
درباره آن کسانى که عاشق عبادت و... میباشند میتوان گفت: که آنها را پیچک عبادت احاطه کرده و اینگونه است که زرد و لاغر میگردند.[14] ابوسعید ابوالخیر این حالت را با خطاب به برگهاى زرد درختان در پاییز اینگونه بیان کرد که:
ترا روى زرد و مرا روى زرد
تو از مهر ماه و من از مهرِ ماه
به هر حال، عشق یکى از صفات و حالات درونى انسان است و از نوع کشش و گرایش میباشد، و احساسى است باطنى که به "قلب و دل" نسبت داده میشود.[15]
ما معتقدیم؛ اساس عالم بر مبناى عشق است؛ یعنى از طرفى عشق علت ایجاد عالم است. ذات حضرت حق، آن شاهد حجلهى غیب که پیش از آفرینش جهان، خود، هم معشوق بود و هم عاشق، خواست تا جمال خویش آشکار سازد، آفرینش را آیینهى جمالش گردانید.[16] جامى در مقدمهی یوسف و زلیخا در این باره چنین میگوید:
در آن خلوت که هستى بى نشان بود
به کنج نیستى، عالم نهان بود
وجودى بود، از نقش دوئى دور
ز گفتگوى مائى و تویى دور
"جمالى" مطلق از قید مظاهر
به نور خویشتن، بر خویش ظاهر
دلارا شاهدى، در حجلهى غیب
مبرا ذات او از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه
نه زلفش را کشیده دست شانه
نواى دلبرى با خویش مىساخت
قمار عاشقى با خویش مىباخت
ولى زان جا که حکم خوبرویى است
ز پرده خوبرو در تنگ خوئى است
نکو رو تاب مستورى ندارد
چو در بندى سر از روزن برآرد...
چو هر جا هست حسن، اینش تقاضاست
نخست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس
تجلى کرد بر آفاق وا نفس...
ز ذراتجهان آیینهها ساخت
ز روى خود به هر یک عکس انداخت...
جمال اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده...
به عشق اوست دل را زندگانى
به شوق اوست جان را کامرانى
دلى کان عاشق خوبان دلجوست
اگر داند، وگرنى، عاشق اوست
از طرف دیگر، هر موجودى طالب کمال خویش است و کمال وجودى هر معلولى همان مرتبهى وجودى علت او است، پس هر معلولى عاشق علت خویش است و چون بالاترین مرتبهى هستى ذات حضرت حق است، پس معشوق حقیقى سلسلهى هستى، ذات مقدس حضرت حق است،[17] چنانکه در بیان جامى گذشت. از اینرو است که عشق به غیر خدا عشق مجازى تلقى میگردد. با استناد به آیهى کریمهی "یُحِبّهم و یُحبّونه"[18] میتوان نتیجه گرفت عشق دو سره است و در مبدأ و معاد و نزول و صعود، جایگاهى پس بلند دارد.
گل از هجران بلبل، بلبل از دُورىّ گل هردم
به طِرفْ گلستان هر یک به عشق خویش مفتون شد[19]
رابطهى عقل، عشق و ایمان
با توجه به مطالب پیشین میتوان گفت: عقل در مسیر زندگى مانند چراغ اتومبیل است و افزون بر وظیفهى پرتوافکنى، مانند ترمز، احساسات تند و سرکش را نیز مهار میکند و آنها را از طغیان باز میدارد.[20] و عشق مانند موتورى است که اتومبیل را به حرکت در میآورد؛ از اینرو میتوان گفت موتور بیچراغ، عشقى کور، خطرناک، رسوا کننده و مرگبار است و چراغ بیموتور، بیاثر و بیروح، سرد و بیحرکت است، پس این دو رقیب هم نیستند آنگونه که عدهاى از صوفیه ادعا کردهاند.[21] عشق و عقل هم دو عنصر اساسى ایماناند.
البته، در کلام عرفا، عقل دو گونه است: عقل جزئى و عقل کلى. عقل جزئى آن است که در مقابل عشق مطلق قرار میگیرد و در قلمرو عشق و...، مبهوت است:
عاشق از حق چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم اى رفیق
عقل جزئى عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود[22]
از اینرو است که عقل جزئى را که با سود و زیان دنیایى و عالم طبیعت سر و کار دارد، "عقل حسابگر" میتوان نامید. در حالیکه عقل کلى، در امان از شک و وهم و شهوت و... بوده و به دنبال آخرت و درک عالم غیب است:
عقل جزئى گاه چیره گه نگون
عقل کلى ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر، حیرت بخر
رو به خوارى نه بخارا اى پسر[23]
عقل کلى که فوق این عقل جزئى است، مایه ى سعادت است:
غیراینمعقولها معقولها
یابى اندر عشق با فر و بها
غیراین عقلتو حق را عقلهاست
که بدآن تدبیر اسبابسماست
که بدین عقل آورى ارزاقرا
زآن دگر مفرش کنى اطباقرا[24]
و بالاخره، عقل، راهنماى انسان است به سوى ابدیت:
کیست بوىگل دمعقل و خرد
خوش قلاووزره ملک ابد[25]
در پایان، کلامى را از امیرمؤمنان على(ع) را نقل میکنیم که فرمود: "حب اللَّه نارُ لا یَمرُّ على شىءٍ الاّ احترق ..."؛ محبت و عشق الاهى به چیزى گذر نمیکند، مگر اینکه آنرا میسوزاند.[26]
شاید با الهام از چنین سخنانى است که شیخ فخرالدین عراقى در معرفى عشق میگوید: عشق آتشى است که چون در دل افتد، هر چه در دل یابد همه را بسوزاند، تا حدى که صورت معشوق را از دل محو کند. مگر مجنون درین سوزش بود، گفتند: لیلى آمد. گفت: من خود لیلیم سر به گریبان فراغت فرو برد. لیلى گفت: سر بردار که محبوب و مطلوب توام. آخر بنگر که از که میمانى باز؟ مجنون گفت: "الیک فان حبّک قد شغلنى عنک".
آن شد که به دیدار تو مىبودم شاد
از عشق تو پرواى توأم نیست کنون[27]
معناى قلب و دل
از نظر فیزیولوژى و عرف عام، قلب همان دل است و دل، عبارت است از عضوى که در طرف چپ سینه قرار دارد و... . اما از نظر اصطلاح قرآنى و روایى و اخلاقى قلب، همان روح مجرد انسانى است و چون داراى شئون مختلفى است، به اعتبارات مختلف، اسمهاى متفاوتى دارد؛ صدر، نفس، قلب، فؤاد، روح و لب همگى نامهاى آن لطیفهى الاهى است که در ادبیات فارسى به آن "دل و جان انسانى" میگویند. در قرآن سه نوع کار و خصوصیت به قلب نسبت داده شده است:
- خصوصیاتى که مربوط به انواع شناخت است، مثلاً ادراکات حصولى؛ مانند تعقل و تدبر و تفقه[28] و ادراکات حضورى(رؤیت حضورى) اعم از اینکه عادى باشد یا نباشد (وحى نوعى ادراک مرموز است که در قرآن به قلب نسبت داده شده است).[29]
- خصوصیاتى که به بُعد گرایش مربوط میشود؛ مثل ترس، اضطراب، قساوت، غلظت، ایمان، تقوا، شوق (و عشق) و تمایل و... ،[30] و آنچه که به قصد و اراده و نیت ارتباط دارد.[31] پس قلب موجودى است که اینگونه کارها را انجام میدهد؛ یعنى درک میکند، مرکز عواطف است، تصمیم میگیرد و دوستى و دشمنى میکند و... .
و بدین خاطر است که میتوان گفت: منظور از قلب همان روح و نفس انسانى است. اگر این مبنا را پذیرفتیم که انسان یک روح بیشتر ندارد و این یک روح منشأ زندگى نباتى و حیوانى و انسانى است، در این صورت قلب تنها یکى از ابعاد روح انسان (یعنى آن بُعد که منشأ زندگى خصوصیات و ویژگیهاى انسانى است) میباشد. به بیانی دیگر، قلب در اصطلاح قرآن منشأ حیات و زندگى حیوانى و نباتى نیست.[32]
بله، در مواردى که در نوشتههاى عرفا "قلب و دل"، در مقابل "عقل" قرار گرفته است، آن بُعد از روح و نفس انسانى مراد است که فقط مرکز عواطف انسانى و عشق بوده و اگر چه منشأ ادراکاتى هم میباشد، امّا ادراکات حصولى بدان نسبت داده نمیشود و تنها چنین مرکزى وسیلهاى است، براى شهود و علم حضورى.
[1]. ر. ک: شیروانى، على، اخلاق اسلامى، ص 116 - 117.
[2]. نفس به معناى "شخص" و "من" است و این معناى لغوى همان چیزى است که قرآن از کلمهى نفس اراده کرده است. مصباح یزدى، محمد تقى، اخلاق در قرآن، ج 1، ص 244 - 243. براى آگاهى بیشتر از موارد کاربرد نفس در قرآن رجوع شود به: طباطبایى، محمدحسین، المیزان فی تفسیر القرآن، ج 14، ص 285 – 287، بیروت، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، چاپ دوم، 1390ق.
[3]. ر. ک: مصباح یزدى، محمد تقى، اخلاق اسلامى، ج 1، ص 195 به بعد.
[4]. در فرهنگ غرب از عقل حسابگر به "عقل ابزارى" ، "عقل جزئى" یا "عقل استدلالگر" نیز یاد میشود.
جهتگیرى اصلى عقلانیت ابزارى و حسابگر در این اصطلاح، تسلط آدمى بر طبیعت است. عقل ابزارى معطوف به معاش است، و به طور کلى عبارت است از: قدرت و شعورى که انسان با استفاده از آن به معاش خود سامان میدهد و به زندگى دنیوى مطلوبش دست مییابد. این عقل از آنجا که قدرت فنآورى و حسابگرى دارد، آدمى را قادر میسازد تا وقایع آینده را پیشبینى کند .
احادیث اسلامی اگرچه کارکرد ابزارى و عقل معاش را میپذیرند، اما این تفسیر از عقل معاش با تفسیر امثال هیوم و آنچه در غرب متداول است، کاملا متفاوت است .
عقل ابزارى هیوم معطوف به دنیا و زندگى دنیوى است و کارى با آخرت انسان ندارد.
عقلى است که ابزار رسیدن به امیال و شهوات انسان را فراهم میکند؛ از اینرو این عقل در طول شهوت و در خدمت آن است، نه در عرض و معارض آن.
این عقل در خدمت عقل نظرى که خدا و دین را اثبات میکند و عقل عملى که حسن و قبح افعال را مشخص میکند و آدمى را به کارهاى ارزشى و اخلاقى رهنمون میشود، نیست، بلکه در مقابل عقل نظرى و عملى قرار میگیرد .
اما از دیدگاه روایات اسلامی عقل معاش، ابزار رسیدن به اهداف عقل نظرى و عملى است، و چون عقل نظرى، خدا و دین و آخرت را اثبات میکند و عقل عملى آدمى را به رعایت احکام خدا و دین و آخرت فرامیخواند، عقل ابزارى در خدمت دین و معنویت و آخرت قرار خواهد گرفت، و در مقابل شهوت و هواى نفس. از همینرو امام علی(ع) در برخى سخنان، کارکرد عقل معاش و عقل معاد را قرین یکدیگر ساخته است.
[5]. ر. ک: مطهری، مرتضی، مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، ص 253- 262، با تلخیص.
[6]. همان، ص 42 – 48، با تلخیص.
[7]. صدرالمتألهین، محمد بن ابراهیم، تفسیر القرآن الکریم، تحقیق، خواجوی، محمد، ج 1، ص 249، قم، بیدار، چاپ دوم، 1366ش؛ شیخ مفید، اوائل المقالات، ص 48، قم، الموتمر العالمی للشیخ المفید، چاپ اول، 1413ق؛ سید مرتضی، الذخیره، ص 536.
[8]. دیلمی، احمد، آذربایجانى، مسعود، اخلاق اسلامى، ص 73.
[9]. شیروانی، علی، اخلاق اسلامى، ص 100.
[10]. همان، ص 103 و 119.
[11]. مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، ص 21 - 23، با تلخیص.
[12]. «العشق افراط الحب و یکون فى عفاف و فى الاساس» «اشتقاق العشق من العشق...»، اقرب الموارد، ج 2، ص 786.
[13]. سجادی، سید جعفر، فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، واژهی «عشق»؛ همو، فرهنگ علوم عقلی، واژهی «عشق»؛ و شاید به همین جهت باشد که حضرت علی(ع) در وصف متقین فرمود: اجساد و بدنهاى آنها نحیف است... چونان تیر تراشیده و لاغر کرده میباشند، سید رضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، محقق، صبحی صالح، ص 303- 304، قم، هجرت، چاپ اول، 1414ق.
[14]. همان.
[15]. در لسان آیات و روایات معمولاً از چنین حالتى به محبت تعبیر میشود.
[16]. ر. ک: یثربی، یحیی، عرفان نظرى، ص 47 - 53.
[17]. ملاصدرا، اسفار، ج 7، ص 158 به بعد، چاپ جدید.
[18]. مائده، 54. «خدا ایشان را دوست میدارد و ایشان خداوند را دوست میدارند».
[19]. دیوان امام خمینى.
[20]. البته در مبارزه با هواهاى نفسانى، تقویت کششهاى مقابل، از اهمیت ویژهاى برخوردار است، مثلاً از طریق ادراک آثار اعمال خیر، محبت خدا در دل انسان بیدار میگردد و با محبت خدا جایى براى غیر خدا در دل باقى نمیماند؛ لذا در مناجات شعبانیه آمده است: «الهى لم یکن لی حول فانتقل به عن معصیتک الاّ فى وقت ایقظتنى لمحبتک». ر. ک: مصباح یزدى، اخلاق اسلامى، ج 1، ص 195- 213.
[21]. ر. ک: مکارم شیرازى، جلوهى حق، مقدمه و پاورقى، الهامی، داوود، ص 93- 129.
[22]. مولوی، مثنوى معنوی، دفتر اول، ابیات 1981 و 1982.
[23]. همان، دفتر سوم، ابیات 1145 و 1146.
[24]. همان، دفتر پنجم، ابیات 3235 - 3232.
[25]. همان، دفتر پنج، بیت 3350.
[26]. مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار، ج 67، ص 23، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.
[27]. دیوان عراقى، لمعات، لمعهى بیستم و سیم، ص 420.
[28]. اعراف، 179؛ انعام، 25؛ اسراء، 46؛ کهف، 57؛ محمد، 24 و... .
[29]. بقره، 97؛ شعراء، 193 و 194.
[30]. انفال، 2؛ نازعات، 8؛ زمر، 22؛ حجرات، 14؛ ابراهیم، 37 و... .
[31]. ق، 37؛ نازعات، 8؛ زمر، 22؛ حجرات، 14؛ ابراهیم، 37 و... .
[32]. ر. ک: مصباح یزدی، اخلاق اسلامى، ج 1، ص 244- 266.