لطفا صبرکنید
بازدید
12134
12134
آخرین بروزرسانی:
1394/03/28
کد سایت
fa51511
کد بایگانی
63351
نمایه
زندگینامه طفیل بن عمرو دوسی
طبقه بندی موضوعی
تاریخ
- اشتراک گذاری
خلاصه پرسش
«طفیل بن عمرو دوسی» که بود، چگونه اسلام آورد و چرا به او «ذو النور» میگویند؟
پرسش
طفیل بن عمرو الدوسی کیست و سرانجامش چه شد؟
پاسخ اجمالی
1. «طفیل بن عمرو بن طریف» از قبیله «دوس»[1] بود که در سالهای حضور پیامبر اسلام(ص) در مکه، به ایشان ایمان آورد. در مورد شیوه اسلامآوردن او میگویند:
پیامبر خدا(ص) با قریش به ملایمت برخورد میکرد و تلاش میکرد آنها را از کفر و بتپرستی نجات دهد. در مقابل؛ قریش که نمیتوانستند به پیامبر(ص) صدمه بزنند، مردم را از آنحضرت دور نگه میداشتند و در حد امکان، مانع ارتباط او با دیگر قبایل عرب میشدند.
طفیل خود نقل میکند که در مسیر سفر، وارد مکه شد و قریش از ورودش مطلع شده به نزدش رفته و گفتند:[2] تو مرد بزرگ و دانشمند هستى که به شهر ما آمدهاى. ما براى اینکه خود و قوم و قبیلهات مانند ما دچار گرفتاری نشوید به نزدت آمدیم تا سفارشى کنیم؛ در شهر ما مردى فصیح و سخنور است که با بیان سحرآمیز خود کار را بر ما سخت و دشوار کرده، اجتماعات ما را پراکنده ساخته و مردم را به دشمنى با هم واداشته، نه برادر با برادر دوستى و رفاقت دارد و نه زن با شوهر! اکنون مراقب خود باش تا مبادا با او سخن گویى و کلمات سحر آمیزش در تو اثر گذارد و تو و قوم و قبیلهات را دچار پراکندگى کند! پس نه با او سخن بگو و نه به حرفهایش گوش ده.
طفیل میگوید؛ آنقدر با من از این کلمات گفتند که من تصمیم گرفتم با آنحضرت تماس نگیرم و هیچگونه گفتوگویی با او انجام ندهم بهطوری که از ترس آنکه مبادا بهطور عبورى سخنان او را بشنوم قدرى پنبه در گوشهاى خود نهاده و به مسجد الحرام رفتم، در ضمن طواف کعبه چشمم بدان حضرت افتاد که در نزدیکى کعبه نماز میخواند، از آنجایى که خداى تعالى هدایت مرا مقدّر فرموده بود نزدیک او رفتم و فرازهایی از سخنان دلپذیرش را شنیدم.
با خود گفتم: مادرم به عزاى من بگرید، من که مردى شاعر و خردمند هستم و خوب و بد را تشخیص میدهم؛ چرا نباید آزادانه نزد این مرد بروم و سخنانش را بشنوم تا اگر حق و صدق است بپذیرم و اگر به ناحق و نادرست بود آنرا رها کنم؟! پس در آنجا ماندم تا هنگامى که آنحضرت به خانه خویش بازگشت من هم به دنبالش رفته و به او گفتم: اى محمّد! همانا قوم و قبیله تو به من چنین و چنان گفتند، و به خدا آنقدر در اینباره به من سفارش کردند و از گفتوگو با تو مرا ترساندند که من از ترس اینکه مبادا سخنانت در من تأثیر کند پنبه در گوش خود نهادم، ولى از آنجایى که خداوند مقدّر فرموده بود، سخنان دلپذیرت به گوش من خورد، اکنون آنچه از جانب خداى تعالى آوردهاى بر من عرضه کن، آنحضرت اسلام را بر من عرضه کرد و آیاتى از قرآن برایم تلاوت فرمود که به خدا سوگند تا به آن روز سخنى بهتر از آن نشنیده بودم و قانونى عادلانهتر از آنچه او فرمود به گوشم نخورده بود. بدون درنگ بدان حضرت ایمان آورده و مسلمان شدم.[3]
2. طفیل پس از اسلام آوردن به میان قبیله خود رفته و در تبلیغ اسلام در میان خانواده و قبیله خود تلاش کرد.[4]
3. در برخی منابع تاریخی طفیل با لقب «ذو النّور» نیز معرفی شده است[5] که در مورد دلیل این نامگذاری نیز نقلهایی وجود دارد:
«طفیل به پیامبر(ص) فرمود: اى رسول خدا! من در میان قوم خود شخصیتى دارم که آنان پیرو من هستند. اکنون میخواهم نزد آنان بازگردم و آنها را به اسلام دعوت کنم؛ از خدا بخواه تا نشانه و علامتى براى من قرار دهد تا آن نشانه در تبلیغ دین و دعوت به اسلام کمک من باشد، آنحضرت دعا فرمود: خدایا! براى طفیل نشانه و آیتى قرار ده! من به سوى قبیله خود حرکت کردم و چون به بالاى کوه مشرف بر قبیلهام، رسیدم ناگاه نورى در پیشانى و میان دیدگان من قرار گرفت که چون چراغ روشنائى داشت، گفتم: خدایا! این نور را از صورت من به جاى دیگرى منتقل کن چون میترسم اینان بگویند: برای اینکه دست از دین ما برداشتهاى به پیسى دچار شدهاى، ناگاه دیدم آن نور در سر تازیانهام افتاد، و هر کس نگاه میکرد آن نور را مانند چراغى آویزان در سر تازیانه من مشاهده میکرد».[6]
4. طفیل در میان قبیله خود بود تا اینکه پیامبر به مدینه مهاجرت کرد و جنگهای بدر، احد و خندق نیز واقع شد. سپس در زمان جنگ خیبر، طفیل به همراه خانوادههای بسیاری از قبیله خود به مدینه آمده و در آنجا ماندگار شدند.[7]
5. در میان قبیله دوس، بتی به نام «ذو الکفین» وجود داشت[8] که بنابر نقلی، پیامبر طفیل را فرمانده سپاهی کرده و او را برای نابود کردن آن بت فرستاد.[9] با این وجود، برخی منابع، حضور او در مدینه را پس از رحلت پیامبر(ص) دانستهاند.[10]
6. فرزند طفیل به نام عمرو بن طفیل در جنگ یرموک شهید شد[11] و خود طفیل نیز در نبرد یمامه به شهادت رسید.[12]
پیامبر خدا(ص) با قریش به ملایمت برخورد میکرد و تلاش میکرد آنها را از کفر و بتپرستی نجات دهد. در مقابل؛ قریش که نمیتوانستند به پیامبر(ص) صدمه بزنند، مردم را از آنحضرت دور نگه میداشتند و در حد امکان، مانع ارتباط او با دیگر قبایل عرب میشدند.
طفیل خود نقل میکند که در مسیر سفر، وارد مکه شد و قریش از ورودش مطلع شده به نزدش رفته و گفتند:[2] تو مرد بزرگ و دانشمند هستى که به شهر ما آمدهاى. ما براى اینکه خود و قوم و قبیلهات مانند ما دچار گرفتاری نشوید به نزدت آمدیم تا سفارشى کنیم؛ در شهر ما مردى فصیح و سخنور است که با بیان سحرآمیز خود کار را بر ما سخت و دشوار کرده، اجتماعات ما را پراکنده ساخته و مردم را به دشمنى با هم واداشته، نه برادر با برادر دوستى و رفاقت دارد و نه زن با شوهر! اکنون مراقب خود باش تا مبادا با او سخن گویى و کلمات سحر آمیزش در تو اثر گذارد و تو و قوم و قبیلهات را دچار پراکندگى کند! پس نه با او سخن بگو و نه به حرفهایش گوش ده.
طفیل میگوید؛ آنقدر با من از این کلمات گفتند که من تصمیم گرفتم با آنحضرت تماس نگیرم و هیچگونه گفتوگویی با او انجام ندهم بهطوری که از ترس آنکه مبادا بهطور عبورى سخنان او را بشنوم قدرى پنبه در گوشهاى خود نهاده و به مسجد الحرام رفتم، در ضمن طواف کعبه چشمم بدان حضرت افتاد که در نزدیکى کعبه نماز میخواند، از آنجایى که خداى تعالى هدایت مرا مقدّر فرموده بود نزدیک او رفتم و فرازهایی از سخنان دلپذیرش را شنیدم.
با خود گفتم: مادرم به عزاى من بگرید، من که مردى شاعر و خردمند هستم و خوب و بد را تشخیص میدهم؛ چرا نباید آزادانه نزد این مرد بروم و سخنانش را بشنوم تا اگر حق و صدق است بپذیرم و اگر به ناحق و نادرست بود آنرا رها کنم؟! پس در آنجا ماندم تا هنگامى که آنحضرت به خانه خویش بازگشت من هم به دنبالش رفته و به او گفتم: اى محمّد! همانا قوم و قبیله تو به من چنین و چنان گفتند، و به خدا آنقدر در اینباره به من سفارش کردند و از گفتوگو با تو مرا ترساندند که من از ترس اینکه مبادا سخنانت در من تأثیر کند پنبه در گوش خود نهادم، ولى از آنجایى که خداوند مقدّر فرموده بود، سخنان دلپذیرت به گوش من خورد، اکنون آنچه از جانب خداى تعالى آوردهاى بر من عرضه کن، آنحضرت اسلام را بر من عرضه کرد و آیاتى از قرآن برایم تلاوت فرمود که به خدا سوگند تا به آن روز سخنى بهتر از آن نشنیده بودم و قانونى عادلانهتر از آنچه او فرمود به گوشم نخورده بود. بدون درنگ بدان حضرت ایمان آورده و مسلمان شدم.[3]
2. طفیل پس از اسلام آوردن به میان قبیله خود رفته و در تبلیغ اسلام در میان خانواده و قبیله خود تلاش کرد.[4]
3. در برخی منابع تاریخی طفیل با لقب «ذو النّور» نیز معرفی شده است[5] که در مورد دلیل این نامگذاری نیز نقلهایی وجود دارد:
«طفیل به پیامبر(ص) فرمود: اى رسول خدا! من در میان قوم خود شخصیتى دارم که آنان پیرو من هستند. اکنون میخواهم نزد آنان بازگردم و آنها را به اسلام دعوت کنم؛ از خدا بخواه تا نشانه و علامتى براى من قرار دهد تا آن نشانه در تبلیغ دین و دعوت به اسلام کمک من باشد، آنحضرت دعا فرمود: خدایا! براى طفیل نشانه و آیتى قرار ده! من به سوى قبیله خود حرکت کردم و چون به بالاى کوه مشرف بر قبیلهام، رسیدم ناگاه نورى در پیشانى و میان دیدگان من قرار گرفت که چون چراغ روشنائى داشت، گفتم: خدایا! این نور را از صورت من به جاى دیگرى منتقل کن چون میترسم اینان بگویند: برای اینکه دست از دین ما برداشتهاى به پیسى دچار شدهاى، ناگاه دیدم آن نور در سر تازیانهام افتاد، و هر کس نگاه میکرد آن نور را مانند چراغى آویزان در سر تازیانه من مشاهده میکرد».[6]
4. طفیل در میان قبیله خود بود تا اینکه پیامبر به مدینه مهاجرت کرد و جنگهای بدر، احد و خندق نیز واقع شد. سپس در زمان جنگ خیبر، طفیل به همراه خانوادههای بسیاری از قبیله خود به مدینه آمده و در آنجا ماندگار شدند.[7]
5. در میان قبیله دوس، بتی به نام «ذو الکفین» وجود داشت[8] که بنابر نقلی، پیامبر طفیل را فرمانده سپاهی کرده و او را برای نابود کردن آن بت فرستاد.[9] با این وجود، برخی منابع، حضور او در مدینه را پس از رحلت پیامبر(ص) دانستهاند.[10]
6. فرزند طفیل به نام عمرو بن طفیل در جنگ یرموک شهید شد[11] و خود طفیل نیز در نبرد یمامه به شهادت رسید.[12]
[1]. ابن عبدالبر، یوسف بن عبد الله، الاستیعاب فی معرفة الأصحاب، تحقیق، بجاوی، علی محمد، ج 2، ص 757، بیروت، دار الجیل، چاپ اول، 1412ق.
[2]. طفیل بزرگ قبیله و از شعرا و افراد با نفوذ و مشهور بود؛ به همین جهت قریش به نزد او رفتند تا دوری از پیامبر را به او گوشزد کنند.
[3]. ابن هشام، عبد الملک، السیرة النبویة، تحقیق، السقا، مصطفی، الأبیاری، ابراهیم، شلبی، عبد الحفیظ، ج 1، ص 382- 383، بیروت، دار المعرفة، چاپ اول، بیتا؛ صالحی، محمد بن یوسف، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج 2، ص 417، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ اول، 1414ق.
[4]. مقریزی، تقی الدین، امتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، تحقیق، نمیسی، محمد عبد الحمید، ج 4، ص 358، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ اول، 1420ق.
[5]. ابن حجر عسقلانی، احمد بن علی، الاصابة فی تمییز الصحابة، تحقیق، عبد الموجود، عادل احمد، معوض، علی محمد، ج 2، ص 349، بیروت، دارالکتب العلمیة، چاپ اول، 1415ق.
[6]. بیهقی، ابو بکر احمد بن حسین، دلائل النبوة و معرفة أحوال صاحب الشریعة، تحقیق، قلعجی، عبد المعطی، ج 5، ص 361، بیروت، دارالکتب العلمیة، چاپ اول، 1405ق؛ ابن خلدون، عبد الرحمن بن محمد، دیوان المبتدأ و الخبر فی تاریخ العرب و البربر و من عاصرهم من ذوی الشأن الأکبر(تاریخ ابن خلدون)، تحقیق، خلیل شحادة، ج 2، ص 416، بیروت، دار الفکر، چاپ دوم، 1408ق
[7]. ابن اثیر جزری، علی بن محمد، اسد الغابة فی معرفة الصحابة، ج 2، ص 462، بیروت، دار الفکر، 1409ق.
[8]. زرکلی، خیر الدین، الاعلام، ج 3، ص 5، بیروت، دار العلم للملایین، چاپ هشتم، 1989م.
[9]. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، تحقیق، زکار، سهیل، زرکلی، ریاض، ج 1، ص 382، بیروت، دار الفکر، چاپ اول، 1417ق.
[10]. ذهبی، محمد بن احمد، تاریخ الاسلام، تحقیق، تدمری، عمر عبد السلام، ج 3، ص 62، بیروت، دار الکتاب العربی، چاپ دوم، 1409ق.
[11]. ابن کثیر دمشقی، اسماعیل بن عمر، البدایة و النهایة، ج 6، ص 337، بیروت، دار الفکر، 1407ق.
[12]. ابن جوزی، عبد الرحمن بن علی، المنتظم، محقق، عطا، محمد عبد القادر، عطا، مصطفی عبد القادر، ج 4، ص 154، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ اول، 1412ق؛ ابن سعد کاتب واقدی، محمد بن سعد، الطبقات الکبری، ج 4، ص 181، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ دوم، 1418ق.
نظرات