لطفا صبرکنید
بازدید
7046
7046
آخرین بروزرسانی:
1397/07/13
کد سایت
fa90648
کد بایگانی
107382
نمایه
گفتوگوی امام سجاد(ع) با ماهی حامل حضرت یونس(ع)
طبقه بندی موضوعی
حدیث|درایه الحدیث|امام سجاد ع|یونس
اصطلاحات
حضرت یونس (ع) ، ذو النون
گروه بندی اصطلاحات
سرفصلهای قرآنی|پیامبران
- اشتراک گذاری
خلاصه پرسش
آیا امام سجاد(ع) با ماهی حامل حضرت یونس(ع) سخن گفته است؟!
پرسش
آیا در احادیث آمده است که امام سجاد(ع) با ماهی حامل حضرت یونس(ع) صحبت کرده بود، و آیا این روایت از نظر سندی صحیح است؟
پاسخ اجمالی
در برخی منابع، روایتی در این زمینه نقل شده است که یا فاقد سند بوده و یا دارای سند معتبری نیست. همچنین؛ چون گزارش موجود در آن نشانگر نوعی نافرمانی شدید یونس پیامبر(ع) از فرمان صریح پروردگار بوده و زندانیشدن حضرتشان را با وضعیت دوزخیان مقایسه میکند، ظاهر آن نیز از لحاظ محتوا نمیتواند قابل پذیرش باشد. با ذکر این نکات تنها به نقل این گزارش میپردازیم:
محمّد بن ثابت میگوید در مجلس امام چهارم نشسته بودیم که عبد اللَّه بن عمر گفت: اى على بن الحسین به من خبر رسیده که شما ادعا کردید که ولایت پدرتان به یونس بن متى پیشنهاد شد و او نپذیرفت و به همین دلیل در شکم ماهى زندانى شد؟! امام(ع) فرمود: اى عبداللَّه بن عمر چرا آنرا انکار میکنى؟ گفت من آنرا نمیپذیرم! فرمود: میخواهى درستى آنرا بدانى؟ گفت: آرى. فرمود: بنشین. و غلام خود را خواست و فرمود دو سربند براى ما بیاور، و به من فرمود چشمان عبداللَّه را با یکى از آنها ببند و چشمان خود را با دیگرى. ما هم چشمان خود را بستیم و او سخنى گفت. سپس فرمود: چشم خود را باز کنید و ما باز کردیم و خود را روى بساطى دیدیم و در کنار دریا بودیم. آنحضرت(ع) سخنى گفت و ماهیان دریا پاسخ او را دادند. در میانشان ماهى بزرگى پدیدار شد. امام(ع) به آن ماهی فرمود نامت چیست؟ گفت: نام من «نون» است. امام(ع) فرمود چرا یونس(ع) در شکمت زندانى شد؟ گفت؛ چون ولایت پدر شما علی بن ابی طالب(ع) به او پیشنهاد شد، اما یونس(ع) نپذیرفت و در شکم من زندانى شد و وقتی به آن اعتراف کرد و پذیرا شد، به من دستور دادند که او را بیرون بیندازم. همچنان هر که منکر ولایت شما خاندان شود، در آتش دوزخ همیشه باقی خواهد ماند. امام(ع) به عبداللَّه فرمود شنیدى و دیدى؟ گفت آرى. سپس فرمود: چشمانتان را ببندید. ما هم چشمهایمان را بستیم و او سخنى گفت و سپس فرمود بازشان کنید و باز کردیم. ناگاه روى بساط در مجلس آنحضرت(ع) بودیم. عبداللَّه خداحافظی کرد و رفت. من به امام(ع) گفتم: امروز من [اتفاق] عجیبى دیدم و به آن اقرار میکنم. آیا به نظر شما عبداللَّه بن عمر هم آنچه را من باور کردم، باور میکند؟ امام(ع) به من فرمود: دوست دارى این را بدانى؟ گفتم آرى، فرمود: برخیز و به دنبال او برو و با او همگام باش و بشنو که به تو چه میگوید؟ من هم به دنبال عبدالله رفتم و با او همگام شدم. عبدالله به من گفت: اگر تو جادوى فرزندان عبدالمطلب را میدانستى، این رخداد برایت چیز مهمى نبود. اینان مردمى هستند که از یکدیگر جادو را به ارث میبرند. در این هنگام دانستم که امام(ع) جز حق چیزى نمیگوید.[1] [2]
محمّد بن ثابت میگوید در مجلس امام چهارم نشسته بودیم که عبد اللَّه بن عمر گفت: اى على بن الحسین به من خبر رسیده که شما ادعا کردید که ولایت پدرتان به یونس بن متى پیشنهاد شد و او نپذیرفت و به همین دلیل در شکم ماهى زندانى شد؟! امام(ع) فرمود: اى عبداللَّه بن عمر چرا آنرا انکار میکنى؟ گفت من آنرا نمیپذیرم! فرمود: میخواهى درستى آنرا بدانى؟ گفت: آرى. فرمود: بنشین. و غلام خود را خواست و فرمود دو سربند براى ما بیاور، و به من فرمود چشمان عبداللَّه را با یکى از آنها ببند و چشمان خود را با دیگرى. ما هم چشمان خود را بستیم و او سخنى گفت. سپس فرمود: چشم خود را باز کنید و ما باز کردیم و خود را روى بساطى دیدیم و در کنار دریا بودیم. آنحضرت(ع) سخنى گفت و ماهیان دریا پاسخ او را دادند. در میانشان ماهى بزرگى پدیدار شد. امام(ع) به آن ماهی فرمود نامت چیست؟ گفت: نام من «نون» است. امام(ع) فرمود چرا یونس(ع) در شکمت زندانى شد؟ گفت؛ چون ولایت پدر شما علی بن ابی طالب(ع) به او پیشنهاد شد، اما یونس(ع) نپذیرفت و در شکم من زندانى شد و وقتی به آن اعتراف کرد و پذیرا شد، به من دستور دادند که او را بیرون بیندازم. همچنان هر که منکر ولایت شما خاندان شود، در آتش دوزخ همیشه باقی خواهد ماند. امام(ع) به عبداللَّه فرمود شنیدى و دیدى؟ گفت آرى. سپس فرمود: چشمانتان را ببندید. ما هم چشمهایمان را بستیم و او سخنى گفت و سپس فرمود بازشان کنید و باز کردیم. ناگاه روى بساط در مجلس آنحضرت(ع) بودیم. عبداللَّه خداحافظی کرد و رفت. من به امام(ع) گفتم: امروز من [اتفاق] عجیبى دیدم و به آن اقرار میکنم. آیا به نظر شما عبداللَّه بن عمر هم آنچه را من باور کردم، باور میکند؟ امام(ع) به من فرمود: دوست دارى این را بدانى؟ گفتم آرى، فرمود: برخیز و به دنبال او برو و با او همگام باش و بشنو که به تو چه میگوید؟ من هم به دنبال عبدالله رفتم و با او همگام شدم. عبدالله به من گفت: اگر تو جادوى فرزندان عبدالمطلب را میدانستى، این رخداد برایت چیز مهمى نبود. اینان مردمى هستند که از یکدیگر جادو را به ارث میبرند. در این هنگام دانستم که امام(ع) جز حق چیزى نمیگوید.[1] [2]
[1]. طبری آملی صغیر، محمد بن جریر بن رستم، نوادر المعجزات فی مناقب الأئمة الهداة، محقق، مصحح، اسدی، باسم محمد، ص 258 – 261، قم، دلیل ما، چاپ اول، 1427ق.
[2]. جهت آگاهی بیشتر در این زمینه، میتوانید به نمایههای زیر در همین سایت مراجعه نمایید: «بررسی علت حبس یونس(ع) در شکم ماهی»، 94537؛ « دوستی کبوتر صحرایی با ائمه اطهار(ع)»، 96080؛ «بررسی روایات مربوط به اقرار میوههای شیرین به ولایت ائمه(ع)»، 36767.
نظرات