... دیروز دوباره داخل فضای سبز دانشگاه رضا دوستم رو دیدم؛ بعد از احوالپرسی احساس کردم مثل چند روز گذشته که هر از چند گاهی همدیگر را دیدیم خیلی سرحال نیست، دل رو زدم به دریا و ازش پرسیدم، رضا؛ چی شده؟ چند روزه بی حالی! طوری شده؟! نکنه از ما ناراحتی؟! رضا گفت؛ نه، اما خیلی حالم خوش نیست! گفتم چرا؟
رضا گفت؛ مدتی هست که مادرم ناخوشه، ما هم حالمون گرفته است. گفتم؛ عجب، من نمی دونستم، چیزی شده؟ مشکل خاصی هست؟ اگر کاری از دست من بر میاد دریغ دارم. رضا گفت؛ نه بابا شکر خدا داره بهتر می شه اما تو که می دونی مادر، مادر دیگه، هر کاری بکنی دلت با دلش می تپه، چراغ خونه ست کم سو بشه یا خدای نکرده خاموش، خیلی پیداست هم خودت می فهمی هم دیگران. فهمیدم رضا خیلی بیشتر از اونی که نشون بده حالش گرفته است، همین طور که قدم می زدیم و حرف های رضا رو گوش می دادم یاد سفر عمره پارسال افتادم که تو مدینه چقدر دلم گرفت وقتی مداح کاروان کنار بقیع گفت؛ یا فاطمه من عقده دل وا نکردم، گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم. حال و هوای مدینه بعد از پیامبر، خونه امیرالمؤمنان، دو تا پسر و دو تا دختر کوچک کنار بستر یک مادر خسته از ظلم و نامردمی، دعای مادر، اللهم عجل وفاتی سریعاً، رحلت غریبانه، تجهیز و تکفین و تدفین مخفیانه، غصه های دل مادری بزرگ و مظلوم...
رضا گفت؛ کاری نداری؟ گفتم چی؟ گفت؛ کجایی؟، کاری نداری؟ گفتم؛ نه. اما دوباره به یاد مدینه چند دقیقه ای حالم، حال خوشی شد، اگر حال و هوای جامعه بذاره...